آپلود عکس و فایل رایگان و دائمی" />); background-repeat:no-repeat">
آپلود عکس و فایل رایگان و دائمی
آپلود عکس و فایل رایگان و دائمی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
آپلود عکس و فایل رایگان و دائمی
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آپلود عکس و فایل رایگان و دائمی
تاریخ : پنج شنبه 22 دی 1390
بازدید : 950
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

 

دستور تبعيد حضرت زينب كبرى عليهاالسّلام


به دنبال گزارش هاى تكان دهنده عمرو بن سعيد الاشراق فرماندار مدينه كه موجب ناراحتى بى نهايت يزيد شده بود با مشورت هاى پى در پى با اطرافيان بى خبر از خدا دستور داد تا فرماندار مدينه زينب را به هر جا كه تمايل دارد تبعيد كند، تا از شورشى كه پيش بينى مى شد جلوگيرى نمايند.
فرماندار كه انتظار دريافت دستور يزيد دقيقه شمارى مى كرد، با رسيدن دستور يزيد بى نهايت خوشحال شد كه از شورش داخلى جلوگيرى به عمل خواهد آورد و چند روز ديگر پست و مقامش محفوظ ماند. ولى پس از لحظاتى كه در اين دستور فكر كرد، در اين انديشه فرو رفت كه چه كسى مامور ابلاغ باشد و آيا حضرت زينب به همين سادگى مدينه را ترك مى كند يا استقامت خواهد نمود. از طرفى پس از او چه خواهد شد؟ مردم آرام مى گيرند يا عليه يزيد قيام مى كنند؟ فكرها كرد تا اين كه تصميم گرفت شخصا به زينب ابلاغ نمايد.
اگر ما را آتش بزنند!
فرماندار مدينه به حضور زينب شرفياب شده دستور يزيد بن معاويه را به عرض حضرت رسانيد. ولى با انقلاب روحى زينب مواجه شد. زينب فرمود: تو خيال مى كنى ما آنچه كه يزيد مرتكب شده است را فراموش ‍ كرده ايم ؟ شما فكر كرده ايد شكنجه هاى روحى و جسمى يزيد را از ياد برده ايم ؟
هنوز خون هايى كه بنا حق ريخته شده است در مقابل چشم ما مى جوشد و نمى دانيد كه چقدر سوزش دارد.
به خدا قسم ، اگر ما را آتش بزنند از سر قبر جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله بيرون نخواهم رفت .
زينب دختر عقيل و ديگر دختر عموها بر گرد وجود نازنين او حلقه زده ، عرض كردند: شما راست مى گويى ولى خدا خلف وعده نفرموده و زمين را به ميراث به شما داده تا هر كجا ميل داشته باشيد زندگى كنيد و به زودى خداوند از تبه كاران و ستمگران انتقام خواهد كشيد. پس بهتر است كه شهر امنى را انتخاب كنى .
كجا را انتخاب كنم ؟
حال كه من را به تبعيد تهديد كرده اند كجا بروم ؟ فرستاده فرماندار زينب را به تبعيد و ترك مدينه تهديد كرد و به او گفت : بايد از اين سرزمين بيرون بروى ولى زينب فرمود: كجا بروم ؟
گفتند: به هر كجا كه مى خواهى برو، شام يا كوفه
نه ...نه ... هرگز از شام و كوفه دل خوشى ندارم و پيش خود مى انديشيد آنجا را روشن كرده هنوز طنين سخنانش در شام و كوفه پيچيده است ، حالا كه بنا شده مدينه را ترك كند بهتر است جايى را انتخاب كند كه مردم آن نياز به بيدارى داشته باشند. ولى عمال كثيف اين حكومت چنان حقايق را واژگون كرده اند كه هر كجا روى آسمان همان رنگ است .
زينب ، بايد از اجتماع مسلمين دور باشى ...بايد به نقاط دور دست بروى ، تو مردم را عليه يزيد مى شورانى ...و اين جرم تو است . در هر صورت جايگاه خود را انتخاب كن .
تبعيد به سوى مصر
مصر آماده شو...
آماده شو تا قهرمانى را كه به سوى تو مى آيد بپذيرى ...آماده شو...زنى به سوى تو مى آيد كه در سنگينى و وقار چون كوه هاى استوار بر زمين سايه انداخته است ....
آماه شو...تا مقدم مهمان عزيزت را گرامى بدارى ...مهمانى كه يك عمر از ميزبانان روى ترش ديده است . اكنون تو او را گرامى بدار، گرامى بدار، چون خدا و رسول ، على مرتضى و فاطمه زهرا عليهاالسّلام او را گرامى داشته اند. گرامى بدار، تا براى اولين بار شايد در زندگى پر ماجرايش براى يك بار هم كه شده است آسوده بخوابد...
مهمانى گرانقدر...مهمانى كه هيبت نامش كاخ ‌ها را به هم ريخت . مهمانى كه بيان قاطع او انقلاب حسين بن على عليهاالسّلام را به تكامل رسانيد. مهمانى عالى قدر كه فريادش يزيد را لرزاند و مجلس شاهانه او را درهم كوبيد. مهمانى بت شكن كه چون اجداد گرامى اش بت هاى ساختگى را درهم شكست و بر دل هايى كه شادى و سرور مى كردند و آنها را خارجى مى دانستند پرچم ضد يزيد را نصب كرد.
مهمانى خراب كننده كاخ ‌ها كه زرق و برق ها را ناديده گرفت ، چنان اوضاع و احوال كاخ نشين ها را پريشان كرد كه گويى كاخ ‌ها بر سرشان كوبيده شد. مهمانى مدافع محرومان ، مهمانى حامى رنجبران و زحمتكشان .
زينب قهرمان موسس اسلام ...زينب پيكار جوى دلير، انديشورى شجاع مصر، آماده شو، اين كاروان حركت مى كند.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

حركت كاروان به تبعيدگاه


سرانجام زينب بى گناه به جرم پاكدامنى بدون محاكمه و بدون پرونده يا با پرونده جعلى عازم تبعيد شد، مدينه را براى فرماندار آلوده و مزدوران بى غيرت و زن پرست و دنيا خوار وى گذاشت . در نظر فاطمه و على عليه السّلام تبعيد بهتر از كاخ آلوده بود و زندگى در تبعيد با پاكى نيكوتر و شرافتمندانه تر از زندگى در كاخ ‌هاى شهرى با ناپاكى بود. فرزند على مرتضى ، مدينه را براى مدت نامعلومى وداع كرد و رهسپار تبعيد شد و دور از برادر زاده دلسوخته اش بدون گناه در رديف جنايتكاران قرار گرفت .
زينب خبر دارد كه در دستگاه يزيد، جنايت كاران با اقتدار در كاخ ‌ها به سر مى برند و پاكان و نيكان به زندان و تبعيد مى روند.
زينب مى داند كه : تعيين سرنوشت مردم مسلمان بسته به هوس زنان قصر نشينى است و به ميل هوس خود عذاب مى نمايند و احسان مى كنند و به زندان و تبعيد مى فرستند و آزاد مى كنند. زينب مى داند او نيز از همان كسانى است كه هوس يك انسان آلوده و بى ايمان او را به جرم بى گناهى و روشن كردن افكار به خواب رفته به تبعيد فرستاد. زينب بلاكش فقط صبر و شكيبايى را اختيار كرده و به وعده الهى اميدوار است ، به انتظار آينده سعادتمند براى انسان ها روزگار مى گذراند.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

ورود به مصر


حضرت زينب عليهاالسّلام با سكينه و فاطمه دختران برادر عزيزش حسين بن على عليه السّلام و چند تن از زنان بنى هاشم وارد مصر شدند. مسلمه بن مخلد انصارى فرماندار مصر با جماعتى به استقبال آمده بودند و آن حضرت را در دار الحمراء كه قصر خود او بود، منزل دادند.
زينب عليهاالسّلام پس از شهادت برادرش حسين عليه السّلام ديگر در يك شهر نماند، بلكه از اين شهر به آن شهر منتقل مى شد و داستان كربلا را همه جا باز گو مى كرد و در راه جق و هدايت را براى اجتماع از راه باطل و گمراهى مشخص مى نمود و سرانجام بدين وسيله مردم را با حقيقت و فلسفه شهادت برادرش آشنا مى نمود.
زينب با خاطرى افسرده به آينده در تبعيد ماوا گزيد و از فضاى وسيع و آزادى و از عمل و اراده آزاد محروم گشته ، قهرا با خود حديث نفس ها دارد: خدايا، آيا بايد اين روزگار دون پرور، كاخ نشينان مجرم را در ناز و نعمت بپروارند كه طغيان و سركشى كنند و برادران و عزيزانم را شهيد سازند؟ مرا سال ها از كنار مهر و محبت خانوادگى جدا كند و به غم فراق بگدازد و برادر زاده ستمديده ام را كه هيچ خبرى از احوال عمه اش در مصر ندارد به غصه جدايى من بسوزاند؟ بار الها! آيا با سه فرزند بى گناه فاطمه و على عليهم السّلام به دست گناهكاران به تبعيد بيفتد و چون ديگر تبعيديان صبح و شام دقيقه و ساعتى كه از او مى گذرد با ماموران خشن و تند خوى دستگاه دژخيمانه يزيد بر خورد داشته باشد.
پروردگارا! آيا بايد سرانجام گناه بر بى گناهى و ناپاكى بر پاكى چيره شود؟ در اين كار چه مصلحتى است ؟ تو خود بهتر مى دانى . زينب ، دختر على مرتضى عليه السّلام و فاطمه زهرا عليهاالسّلام با اين قبيل حديث نفس ها به انتظار آينده سعادتمندى كه ملاقات برادران و جدش و پدر و مادرش است به سر مى برد.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

سوز دل


پس از واقعه جانگداز كربلا رنج مى برد و خون دل مى خورد. بيشتر باعث غم و اندوه او اين بود: پس از برادر ناظر باشد كه عمال كثيف دستگاه يزيد با احكام اسلامى بازى كنند.
تو گويى حسين عزيز زينب با همان قيافه ملكوتى و معصومش شب و روز در پيش چشمش مجسم بود و اين دختر عزيز كرده فاطمه زهرا عليهاالسّلام با صورت خيالى برادر سر و سرى داشت و زمزمه ها مى كرد، ناله هاى مى زد و اشك ها مى ريخت . حسينم ! تو آرام دل بى قرار خواهر بودى ، پس چه شد دل آرام من كه از نظرم پنهان شدى ، دل بيقرارم را بيقرار كردى ؟
ماه من ! حسين عزيزتر از جانم ، تو كه پيوسته در كلبه احزانم طلوع مى كردى و نه تنها كلبه تاريك مرا بلكه خانه دل افسرده ام را روشن مى كردى و از صفاى روح معصوم و كودكانه ات قلب و روح مرا صفا مى بخشيدى ، ديدى چگونه عمال كثيف يزيد كلبه خرابه من و دل افسرده من و روح ناتوان و قلب مجروح مرا از آن صفا و سرور و از آن نور و فروغ محروم كرد.
اى مهر درخشانم ! تو همواره در افق كاشانۀ من طلوع و غروب مى نمودى و باطلوع خود كاشانه ويرانه خواهرت و نهان خانه دل غمديده مرا بعد از شهادت مادر و پدر و برادرم روشن مى كردى . خدا لعنت كند آنهايى را كه روشنى بخش كلبه و دلم را خاموش كردند.
عزيزم ، برادرم ! حتما از دل غمزده و قلب شكسته من خبر دارى ، حتما مى دانى كه دور از تو آفاق عالم در نظرم تيره و تار گشته و قيافه زندگى در چشم من چون قيافه غول سياه و مهيب شده است .
حسين عزيزتر از جانم ، مى دانم آگاهى خواهر بلاكش تو كه شب و روز در كنارش به سر مى بردى ، محبت و عشق تو تا اعماق قلب و ريشه جانش نفوذ كرده و سراپاى وجودش را تصرف كرده . اين خواهر در فراق تو چه تلخى كشنده و تحمل ناپذيرى را در كام جان خود احساس مى كند و به صورت قطرات اشك از چشمان منتظر و مشتاقش جارى مى سازد.
نور ديده ام ، فرزندان تو مثل خواهر دل خسته ات پس از شهادتت مى سوزند و مى گذارند و اشك مى ريزند.
حسين عزيزم ، در خرابه شام شب كه مى شد دلبندان و خواهران تو غريبانه سر به بالش خاك مى نهادند و آن را از آب چشم خود گل مى كردند.
عزيزم ! غصه غربت و بى كسى و فراق ، گلوى آنان را مى فشرد، و چشمان جذاب و معصومانه آن ها را مى آزارد و خونابه دل را از ديده فرو مى ريزند.



%%%%%%%%%%%%%%%%%%



:: موضوعات مرتبط: ورود حضرت زینب (س) به مصر , ,
:: برچسب‌ها: تبعید حضرت زینب , ورود به مصر , سوز دل ,
تاریخ : پنج شنبه 22 دی 1390
بازدید : 1002
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

فصل دوم : مجالس عزادارى در مدينه


پس از اين آگاهى دردناك و رنج آفرين كه مدينه را در ضجه و شيون فرو برده بود هر جا را كه نظرى افكندند سياه پوش شده و پاسخ هر سخنى كه با اهل مدينه در ميان مى نهادند جز اشك و آه و حسرت چيزى نمى شنيدند، مجالس عزادارى برقرار شد تا يادى از شهيدان راه خدا نموده باشند، در آن مجالس سخن از شهادت حسين بن على عليه السّلام جگر گوشه رسول خدا صلى الله عليه و آله و جنايت هاى يزيد و عمال او به ميان مى آمد، يكى از افرادى كه مجلس عزادارى منعقد نموده بود عبداله بن جعفر طيار بود كه براى سوگوارى عموزاده اش حضرت حسين بن على عليه السّلام و ديگر شهيدان به ويژه دو فرزندش مجلسى تشكيل داده بود.
مردم دسته دسته براى عرض تسليت و جويا شدن از حقايقى كه به وسيله ماموران كثيف يزيد تحريف شده بود به آن مجلس مى آمدند، هر كس وارد مى شد سراغ زينب دختر رشيد على مرتضى عليه السّلام را مى گرفت ، ولى همه مى گفتند كه او در مجلس حضور ندارد.
البتّه در اين هنگام دو پاسخ به گوشها مى رسيد. عده اى مى گفتند: زينب در اين سفر بى نهايت رنج و عذاب كشيده و چنان فرسوده و ناتوان گشته كه از شركت در مجلس عزا او را منع كرده اند  ولى در پاسخ اين نوع سخنان مى توان گفت كه مقام استقامت زينب از اين بالاتر است ، بلكه اگر حضرت هم شركت نكرده علتش پايه گذارى يك انقلابى است كه در مدينه بايد پياده مى شد.
مدينه نبايد خاموش شود!
اين فكر پى در پى زينب عليهاالسّلام بود، هر جا كمى تنها مى نشست و به آينده و مسووليتى كه به عهده او گذاشته اند مى انديشيد بى نهايت رنج مى برد و پيش خود مى فرمود: مدينه نبايد خاموش شود اهالى مدينه بايد روح انقلابى داشته باشند و هميشه در تدارك نهضت عليه يزيد باشند.
اين آگاهى و شورش عليه ظالمان انجام شدنى نيست مگر اين كه من برنامه اى دقيق داشته باشم .
ولى چگونه بايد شروع كرد؟ در شام و كوفه زمينه براى سخنرانى هاى انقلابى عليه يزيد بن معاويه آماده بود، ولى در اين جا چه كنم ؟ با شركت نكردن در اين جلسات يك انقلاب فكرى در همه طبقات حتى مزدوران يزيد به وجود آوردم و بايد از آن بهره بردارى كنم و نگذارم مردم به زودى جنايات اين دزدان انسانيت را فراموش كنند، بايد به هر نحوى شده برنامه اى را طرح و پياده كنم .
تا اين كه پس از ساعت ها انديشيدن ، بهترين راه را انتخاب كرد كه جلوس ‍ نموده و زنان مدينه را به حضور پذيرفته فجايع و ستم ها و شكنجه ماموران دژخيم بنى اميه را بازگو كند. اين بهترين راهى بود كه مى توانست با وضع خفقان مدينه كه ماموران يزيد به وجود آورده بودند انتخاب كند. خوب تشخيص داده بود، پس از چندى كه اين برنامه را اجرا كرد، قبايل و عشاير در فكر خونخواهى بر آمدند.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

نامه فرماندار مدينه


جاسوسان و ماموران مخفى فرماندارى كه در مجالس سوگوارى شركت داشتند و اين بار با دست زنان كه در مجلس زينب عليهاالسّلام حضور مى يافتند براى زينب دختر فاطمه زهرا عليهاالسّلام پرونده سازى كرده و فرماندار را آگاه كردند كه اگر به اين صورت پيش برود در آينده نزديك نه تنها زنان قيام مى كنند بلكه شوهران خود را به شورش عليه يزيد دعوت خواهند نمود.
خبرهاى پى در پى ماموران مخفى فرماندار، عمر بن سعيد الاشراق فرماندار مدينه را واداشت كه نامه اى به يزيد نوشته و وقايع را پيش از اين كه حادثه اى رخ دهد شرح داده ، كسب تكليف كند.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%



:: موضوعات مرتبط: مجالس عزاداری در مدینه , ,
:: برچسب‌ها: مجالس عزاداری درمدینه , نامه فرماندارمدینه ,
تاریخ : پنج شنبه 22 دی 1390
بازدید : 1133
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

ورود عليا مخدره زينب عليهاالسّلام به مدينه طيبه


به گفته مولف طراز المذهب : چون اهل بيت عليهم السّلام در بازگشت از شام ، به مدينه نزديك شدند و سواد شهر نمايان گرديد، عليا مخدره زينب عليهاالسّلام فرمود: اى خواهران ، از محملها پياده گرديد كه اينك ، روضه منور جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله نمايان گرديد. سپس فرمود: اى ياران ، اين محملها را دور، و اين شتران را به يك سوى بريد كه ما را تاب ديدن نمانده است . در آن وقت ، چنان آهى بركشيد كه مى خواست روح مباركش از قالب تن بيرون تازد. پس همگى فرود آمدند و لواى غم و مصيبت بر افراشته و خروش محشر نمايان ساختند و اسبابى كه از شهداى كربلا با خود داشتند بگستردند و خيمه حضرت سيد الشهدا عليه السّلام را كه در هيچ منزلى بر سر پا نكرده بودند در بيرون مدينه بر پا كردند و مسند آن حضرت را گستردند. چون عليا مخدره اين بديد، چنان ناله بركشيد كه بيهوش به روى زمين افتاد. چون به هوش آمد با ناله جگر شكاف فرياد بركشيد: وافرقتاه اين الكماه ؟ اين الحماه ؟ و الهفتاه
فما لى لا اوارى الحمام المهجته
و كنت يحى نور عين و عزتى
يا اخى يا حسين ، هولاء جدك و امك و اخوك الحسن و هولاء اقربائك و مواليك ينتظرون قدومك يا نور عينى قد قضيت نحبك و اورثتنى حزنا طويلا مطولا ليتنى مت و كنت نسيا منسيا.
پس از آن روى به مدينه آورد و آن شهر را مخاطب ساخته فرمود: اى مدينه جدى فاين يومنا الذى قد خرجنا منك بالفرح و مسره و الجمع و الجماعه و لكن رجعنا اليك بالاحزان و الالام من حوادث الزمان فقدنا الرجال و البنين و تفرقت شملنا آنگاه به سوى روضه منور جدش ‍ روان گرديد. چون به روضه رسيد هر دو طرف درب مسجد را گرفت و چنان ناله از جگر بر آورد كه مسجد را متزلزل گردانيد. سپس رسول خدا را سلام داد و گفت : السّلام عليك يا جداه ، يا رسول الله ، اين ناعيه اليك اخى الحسين ابو مخنف گويد: در اين وقت ، ناله اى بلند از قبر مطهّر برخاست و مردمان از شدت بكا و نحيب به لرزه در آمدند، و آن مخدره فرمود: كاش مرا به خويش وا مى گذاشتيد تا سر به صحرا گذاشته خاك بيابانها را با سرشگ ديده تر مى كردم ، زيرا چگونه داخل مدينه شوم و سوال و جواب نمايم . در آن وقت ، زنان مدينه و هاشميات به استقبال زينب شتافته و آن مخدره را در بدو حال نشناختند، چون حوادث روزگار چهره آن مخدره را ديگر گون كرده بود. زنان مهاجر و انصار و قريشيان چون آن حالت بديدند، خود را بر خاك و خاره بينداختند، گريبانها چاك كردند، صورتها بخراشيدند و چون ديوانگان گريستند، به گونه اى كه سنگ را آب و آب را كباب مى ساختند، و تماما مبهوت و متحير بودند، چون شخص صاعقه زده يا امواتى كه در عرصه عرصات از قبور بيرون آيند. پس زنان اطراف آن مخدره را فرا گرفتند تا او را به خانه برند و پيوسته او را تسليت مى دادند. فرمود: چگونه به خانه بروم و به كدام خانه داخل بشوم كه صاحب ندارد و مردان آن همه كشته و در خون آغشته مى باشند؟ و كلماتى فرمود كه دلهاى حاضران را از تن آواراه ساخت .


%%%%%%%%%%%%%%%%%%


ملاقات ام البنين با زينب كبرى عليهاالسّلام


آورده اند: وقتى كه اهل بيت عليهم السّلام وارد مدينه شدند، ام البنين عليه السّلام كه كنار قبر پيامبر صلى الله عليه و آله با زينب كبرى عليه السّلام ملاقات كرد و به وى گفت : اى دختر اميرالمومنين ، از پسرانم چه خبر؟
زينب عليه السّلام فرمود: همگى كشته شدند. ام البنين عرض كرد: جان همه به فداى حسين عليه السّلام ، بگو از حسين عليه السّلام چه خبر؟ زينب فرمود: حسين عليه السّلام را با لب تشنه كشتند. ام البنين عليه السّلام تا اين سخن را شنيد، دستهاى خود را بر سر كوفت و با صداى بلند و حال گريان گفت : واحسيناه ! زينب عليه السّلام فرمود: اى ام البنين ، از پسرت عباس يك يادگارى آورده ام . ام البنين گفت : آن يادگار چيست ؟
زينبت عليه السّلام سپر خونين حضرت عباس عليه السّلام را از زير چادر بيرون آورد، و ام البنين عليه السّلام تا آن را ديد، آنچنان دلش سوخت كه نتوانست تحمل كند و بيهوش به زمين افتاد.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

زينب عليهاالسّلام كنار قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله


بانوى بانوان زينب را در مجالس عزا سوگوارى كه عبدالله جعفر براى دو فرزندش بر پا كرده نمى بينيم . به گمان ما مى رسد كه بيدار خوابى و رنج مصيبت و فرسودگى بر او فشار آورده و در اثر ناتوانى به خواب رفته است . ولى چيزى نمى گذرد كه او را مى بينيم از اشك خود دارى كرده و در پى انجام كارى شده و چيزى را جست و جو مى كند.
امروز براى زينب به جز گريه و زارى وظيفه ديگرى است .
اين خون پاك نبايد به هدر رود و به خدا اين شهيدان بزرگوار سزاوار نيست كه از صفحه گيتى محو شوند.
مردم دسته دسته به خارج شهر، آن جا كه جاده خاكى به كربلا منتهى مى شد پيش مى رفتند، از خبر ورود اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله بين مردم همهمه اى شد، مدينه يك پارچه عزا و ماتم بود، شيعيان على مرتضى عليه السّلام چون مردان جوان مرده اشك مى ريختند و زنان ضجه و شيون مى كردند، مقابل مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله جمعيت انبوه ترى ضجه و شيون مى كردند. زينب وارد مدينه مى شود. با ديدن زينب صداى ضجه و شيون بلند شد. شتر آن بانوى شجاع كه از مبارزه بيدادگرانه مردم خواب رفته و شام و كوفه باز مى گشت ، در مقابل مسجد توقف نمود، بانوان بر گرد وجودش حلقه زدند. ولى ناگهان به جاى ضجه و شيون سكوت همه جا را فراگرفت .
حضرت زينب عليه السّلام به كمك آنان كه افتخار خدمتگزارى اش را داشتند از كجاوه پياده شد و به در مسجد تكيه داده و به سكوت مردم خيره خيره نگاه مى كرد.
ناگهان دختر على مرتضى سكوت را در هم شكست ، خطاب به تربت مطهّر جد بزرگوارش چنين فرمود:
اى جد بزرگوار! من خبر شهادت برادر عزيزم حسين را برايت آورده ام
به دنبال اين سخن كوتاه چنان ضجه كشيد كه مردم با او همصدا شدند. كمى سكوت كرد، ولى مردم همچنان ضجه مى زدند و بر قاتلان زاده رسول خدا صلى الله عليه و آله لعن نفرين مى فرستادند. ولى باز زينب به اطراف نگاهى افكنده با ناله سوزان و ملايمى كه از اعماق قلب مى كشيد، همهمه اى ديگر به وجود آورد و آنگاه دوباره چنين آغاز سخن فرمود: اى حسين ، برادرم ، اين قبر جد و مادر و برادر تو است ، اينها همه قوم و خويشان و دوستان تو هستند كه منتظر قدوم تو هستند.
اى برادر، اى نور چشم من ! تو رفتى آيا مرا به غم و اندوه هميشگى مبتلا ساختى و اى كاش من مرده بودم و چنين روز تلخى را به خود نمى ديدم ! و آنگاه خطاب به مردم مدينه چنين فرمود: اى مدينه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، چه شد آن روز كه ما دسته جمعى با شادى و خوشحالى خارج مى شديم ، ولى امروز در اثر حوادث زمان ، مردان و فرزندان خود را از دست داده ايم و با غم و اندوه وارد مى شويم ؟

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%



:: موضوعات مرتبط: ورود حضرت زینب (س) به مدینه , ,
تاریخ : پنج شنبه 22 دی 1390
بازدید : 1291
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

ملاقات ام البنين عليهاالسّلام با بشير


فرزندان ام البنين - همگى - در زمين كربلا شهيد شدند و نسل ام البنين عليهاالسّلام از طريق عبيدالله بن قمر بنى هاشم بسيار مى باشند. چون بشير به فرمان امام زين العابدين عليه السّلام وارد مدينه شد تا مردم را از ماجراى كربلا و بازگشت اسراى آل الله با خبر سازد، در راه ام البنين عليهاالسّلام او را ملاقات كرد و فرمود: اى بشير، از امام حسين عليه السّلام چه خبر دارى ؟ بشير گفت : اى ام البنين ، خداى تعالى ترا صبر دهد كه عباس تو كشته گرديد.
ام البنين عليهاالسّلام فرمود: از حسين عليه السّلام مرا خبر ده . بدينگونه ، بشير خبر قتل يك يك فرزندانش را به او داد، اما ام البنين عليهاالسّلام پياپى از امام حسين عليه السّلام خبر مى گرفت وى گفت : فرزندان من و آنچه در زير آسمان است ، فداى حسينم باد! و چون بشير خبر قتل آن حضرت را به او داد صيحه اى كشيد و گفت : اى بشير، رگ قلبم را پاره كردى ! و صدا به ناله و شيون بلند كرد. مامقانى گويد: اين شدت علاقه ، كاشف از بلندى مرتبه او در ايمان و قوت معرفت او به مقام امامت است كه شهادت چهار جوان خود را كه نظير ندارند در راه دفاع از امام زمان خويش سهل مى شمارد. به نوشته علامه سماوى در ابصار العين : ام البنين عليهاالسّلام همه روزه ه بقيع مى رفت و مرثيه مى خواند، به نوعى كه مروان - با آن قساوت قلب - از ناله و گريه ام البنين عليهاالسّلام به گريه مى افتاد و اشكهاى خود را با دستمال پاك مى كرد. نيز هنگامى كه زنها او را با عنوان ام البنين خطاب كرده و به وى تسليت مى داده اند، اين ابيات را سرود:
لاتدعونى ويك ام البنين
تذكرينى بليوث العرين
كانت بنون لى ادعى بهم
و اليوم اصبحت و لا من بنين
اربعه مثل نسور الربى
قد و اصلوا الموت بقطع الوتين
تنازع الخرصان اشلائهم
فكلهم امسوا صريعا طعين
يا ليت شعرى اكما اخبروا
بان عباسا مقطوع اليدين
يعنى اى زنان مدينه ، ديگر مرا ام البنين نخوانيد و مادر شيران شكارى ندانيد، مرا فرزندانى بود كه به سبب آنها ام البنينم مى گفتند، ولى اكنون ديگر براى من فرزندى نمانده و همه را از دست داده ام . آرى ، من چهار باز شكارى داشتم كه آنها را هدف تير قرار دادند و رگ گردن آنها را قطع نمودند و دشمنان با نيزه هاى خود ابدان طيبه آنها را از متلاشى كردند و در حالى روز را به پايان بردند كه همه آنها با جسد چاك چاك بر روى خاك افتاده بودند. اى كاش مى دانستم آيا اين خبر درست است كه دستهاى فرزندم قمر بنى هاشم عليه السّلام را از تن جدا كردند؟
مخوان جانا دگر ام البنينم
كه من با محنت دنيا قرينم
مرا ام البنين گفتند، چونمن
پسرها داشتم ز آن شاه دينم
جوانان هر يكى چون ماه تابان
بدندى از يسار و از يمينم
ولى امروز بى بال و پرستم
نه فرزندان ، نه سلطان مبينم
مرا ام البنين هر كس كه خواند
كنم ياد از بين نازنينم
به خاطر آورم آن مه جبينان
زنم سيلى رخسار و جبينم
به نام عبدالله و عثمان و جعفر
دگر عباس آن در ثمينم
يا من راى العباس كر
على جماهير النقد
و وراه من ابنا حيدر
كل ليث ذى لبد
نبئت ان ابنى اصيب
براسه مقطوع يد
ويلى على شبلى و مال
براسه ضرب العمد
لو كان سيفك فى
يديك لما دنى منك احد
حاصل مضمون اين ابيات جانسوز آنكه : هان اى كسى كه فرزند عزيزم ، عباس ، را ديده اى كه با دشمن در قتال است و آن فرزند حيدر كرار، پدر وار حمله مى كند و فرزندان ديگر على مرتضى ، كه هر يك نظير شير شكارى هستند، در پيرامون وى رزم مى كنند، آه كه به من خبر داده اند كه بر سر فرزندم عباس عمود آهن زدند در حاليكه دست در بدن نداشته است . اى واى بر من ! چه بر سرم آمد و چه مصيبتى بر فرزندانم رسيد؟ اگر فرزندم عباس دست در تن داشت ، كلام كس را جرات بود كه به وى نزديك شود؟
فضل بن محمّد بن فضل بن حسن بن عبيدالله بن عباس بن اميرالمومنين عليه السّلام نيز، كه از تبار قمر بنى هاشم است ، مرثيه ذيل را در سوگ جد خود سروده است :
انى لا زكر للعباس موقفه
بكربلا و هام القوم يختطف
يحمى الحسين و يحميه على ظما
و لا يولى و لا يثنى فيختلف
و لا ارى مشهدا يوما كمشهده
مع الحسين عليه الفضل و الشرف
اكرم به مشهد ابانت فضيلته
و ما اضاع له افعاله خلف
و چه زيبا سروده است شاعر بزرگ اهل بيت عليهم السّلام مرحوم سيد جعفر حلى ره در مدح حضرت ابوالفضل العباس عليه السّلام :
وقع العذاب على جيوش اميه
من باسل هو فى الوقايع معلم
ما راعهم الا تقحم ضيغم
غير ان يعجم لفظه و يدمدم
عبست وجوه القوم خوف الموت
و العباس فيهم ضاحك متبسم
قلب اليمين على الشمال و غاص فى
الاوساط يحصد للرووس و يحطم
بطل تورث من ابيه شجاعه
فيها انوف بنى الضلاله ترغم
حامى الظعينه اين منه ربيعه
ام اين من عليا ابيه مكدم
فى كفه اليسرى السقا يقله
و بكفه اليمنى الحسام المخذم
حسمت يديه المرهقات و انه
و حسامه من حدهن لاحسم
فغدا يهم بان يصول فلم يطق
كالليث اذا اظفاره تتقلم
امن الردى من كان يحذر بطشه
امن البغات اذا اصيب القشعم
و هوى بجنب العلقمى فلينه
للشاربين به يدان العلقم
كميت شاعر چه خوش سروده است :
و ابوالفضل ان ذكر هم الحلو
شفاء النفوس من اسقام
قتل الادعياء اذقتلوه
اكرم الشاربين صوب الغمام
يعنى : و ابوالفضل (يكى از جوانمردان بود) كه ياد شيرين آنها شفاى درد هر دردمندى است .
آن كه زنازادگان را كشت در آن هنگامى كه او را كشتند، و بزرگوارترين كسى كه از آب باران آشاميد. شاعرى ديگر درباره عباس بن على عليه السّلام چنين سروده است :
احق الناس ان يبكى عليه
فتى ابكى الحسين بكربلا
اخوه و ابن والده على
ابوالفضل المضرج بالدماء
و من واساه لا يثنيه شى
و جادله على عطش بماء
يعنى : شايسته ترين كسى كه سزاوار است مردم بر او بگريند آن جوانى است كه (شهادتش ) حسين عليه السّلام را در كربلا به گريه انداخت . يعنى برادر و فرزند پدرش على عليه السّلام كه همان ابوالفضل بود و به خون آغشته گشت . و كسى كه با او مواسات كرد و چيزى نتوانست جلوگير او (در اين مواسات ) گردد، و با اينكه خود تشنه آب بود، (آب نخورد و) به آن حضرت كرم كرد.
به دريا پا نهاد و تشنه برگشت
ام البنين مضطر نالد چو مرغ بى پر
گويد به ديده تر، ديگر پسر ندارم
زنها! مرا نگوييد ام البنين از اين پس
من ام بى بنينم ، ديگر پسر ندارم
مرا ام البنين ديگر مخوانيد
به آه وناله ام يارى نماييد
بنالم بهر عباسم شب و روز
شده آهم به جانم آتش افروز
به دشت كربلا آن مه جبينم
شنيدم بود سقاى حسينم
به دريا پا نهاد و تشنه برگشت
حسينش تشنه بود، از آب لب بست
گذشت از آب و كسب آبرو كرد
به سوى خيمه ها با آب رو كرد
ز نخلستان چو بر سوى خيم شد
به دست اشقيا دستش قلم شد
.


%%%%%%%%%%%%%%%%%%


رباب همسر امام حسين عليه السّلام


ابوالفرج از عوف بن خارجه نقل كرده است كه : نزد عمر بن الخطاب بودم كه مردى پيش او آمد و سلام كرد. عمر، نام او را پرسيد
گفت : مردى نصرانى هستم و نام من امرء القيس است ، آمده ام تا اسلام اختيار كنم و آداب را بدانم
اسلام را بر او عرضه كردند و مسلمان شد و امارت قبيله قضاعه را - كه در شام بودند - به او پيشنهاد كردند، پذيرفت .
چون او از نزد عمر بيرون آمد حضرت اميرالمومنين عليه السّلام او را ملاقات كرد و حسن و حسين عليه السّلام همراه پدر بودند. حضرت به او فرمود: من على بن ابى طالب پسر عموى رسول خدا و داماد اويم ، و اينان فرزندان منند كه مادرشان فاطمه دختر رسول خداست ، ما را به پيوند با تو رغبت است .
امرء القيس گفت : يا على ! دخترى دارم به نام محياه او را به عقد تو در آوردم ، و دختر ديگرم سلمى را به فرزندت حسن و سومين دخترم را به نام رباب به حسين دادم .
صاحب كتاب اغانى مى گويد: آن روز به شب نرسيد كه اميرالمومنين عليه السّلام رباب دختر امرء القيس را براى فرزندش حسين عقد فرمود. رباب از حسين عليه السّلام دو فرزند آورد به نامهاى عبدالله و سكينه . هشام بن سائب كلبى مى گويد كه : رباب از زنان برگزيده بود و پدر او امرء القيس از اشراف و خانواده هاى بزرگ عرب بشمار مى رفت و رباب در نزد امام حسين عليه السّلام منزلتى بسزا داشت و همواره نظر عنايت امام حسين عليه السّلام به او معطوف بود، و اين اشعار را امام حسين عليه السّلام درباره او و فرزندش سكينه انشاء فرمود:
لعمرك اننى لاحب دارا
تكون بها سكينه و الرباب
احبهما و ابذل جل مالى
و ليس لعاتب عندى عتاب
به جان تو سوگند كه من دوست دارم خانه اى را كه در آن سكينه و رباب باشد، آن دو را دوست مى دارم و مالم را بذل مى كنم ، و عتاب كننده را نزد من حق عتاب نيست
روايت شده است كه : بعد از شهادت امام حسين عليه السّلام ، رباب تا زنده بود، پيوسته مى ناليد و مى گريست .
ابن اثير مى گويد: رباب هم با قافله اسيران به شام رفت و چون به مدينه بازگشت اشراف قريش او را به همسرى طلبيدند، رباب گفت : من هرگز پس ‍ از رسول خدا كه همسر فرزندش بودم ، همسر فرزند ديگرى نخواهم شد، و تا يك سال همچنان مى گريست و از زير آسمان به پناه هيچ سقفى نرفت تا از فرط اندوه ، جان سپرد!
و بعضى گفته اند: حضرت رباب يك سال در كنار قبر امام حسين عليه السّلام ماند، آنگاه به مدينه مراجعت نمود و از شدت اندوه در گذشت . و اين اشعار را در مرثيه امام حسين عليه السّلام سروده بود:
ان الذى كان نورا يستضاءبه
بكربلا قتيل غير مدفون
سبط النبى جزاك الله صالحه
عنا و جنبت خسران الموازين
قد كنت لى جبلا صعبا الوذ به
و كنت تصحبنا بالرحم و الدين
من لليتامى و من للسائلين و من
يعنى و ياوى اليه كل مسكين
و الله لا ابتغى صهرا بصهركم
حتى اغيب بين الرمل و الطين

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%



:: موضوعات مرتبط: ملاقات حضرت امّ البنین(س) با بشیر , ,
:: برچسب‌ها: ملاقات حضرت امّ البنین(س) با بشیر ,
تاریخ : پنج شنبه 22 دی 1390
بازدید : 1062
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 


%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

خطبه امام سجّاد علیه السّلام هنگام ورود به مدینه

 

حمد سپاس مخصوص خداوندی است که پروردگار عالمیان است و مالک روز جزا و آفریننده همه خلایق. همان خدایی که از یک سو مقامش چنان بلند است که در آسمان‌های بلند مرتبه جای دارد و از سوی دیگر چنان به ما نزدیک است که زمزمه‌ها را می‌شنود. ما او را بابت سختی‌ها و آسیب‌های روزگار و درد و رنج حوادث ناگوار و مصایب دلخراش و بلاهای جانسوز سپاس می‌گذاریم.

ای مردم! خداوند متعال ما را به مصیبت‌های بزرگ مبتلا فرمود. به اسلام ضربه‌ی بزرگی وارد شده و
حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السّلام و خاندانش کشته شدند، زنان و کودکانش اسیر گردیدند، و سر او را بر نیزه زدند و در شهرها گرداندند. این مصیبتی است که همانند ندارد.

ای مردم! کدام یک از شما بعد از قتل او شادی می‌کند؟ یا کدام چشم‌ اشک نمی‌ریزد و در ریختن آن بخل می‌ورزد؟ آسمان‌های هفتگانه در قتل او گریستند و در عزای او ماتم گرفتند و دریاها با امواج خود بر او زاری کردند. همه‌ی ذرات زمین، درختان و شاخ و برگشان، ماهیان دریاها، ملائکه مقرّب الهی و تمامی اهل آسمان‌ها برای او گریستند.

ای مردم! ما همچون فرزندان ترک و کابل، رانده شدیم، از هم پراکنده شدیم، حامی و یاوری نداشتیم و از وطن خود دور افتادیم؛ در حالی که نه جرمی مرتکب شده بودیم، نه کار زشتی از ما سر زده بود و نه ضربه‌ای به اسلام زده بودیم.
آری، مانند این واقعه را در روزگار پدران خود نشنیده بودیم و این امری نوظهور و بدعتی جدید بود.

قسم به خدای
سلیمان، اگر پیامبر به جای اینکه به آنها سفارش کند مراعات حال ما را بکنند، سفارش می‌کرد با ما بجنگند، بدتر از کاری که با ما کردند، نمی‌توانستند! انا لله و انا الیه راجعون.
چه مصیبت بزرگی، و چه فاجعه دردناک و ناگوار و تلخ و جانسوزی! ما همه‌ی این مصایب را به حساب خدا منظور می‌کنیم، چرا که او شکست ناپذیر و انتقام‌گیرنده است.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%


مراجعت ام كلثوم عليه السّلام از شام به مدينه و مرثيه سرايى او


در جلد عاشر بحار (طبع كمپانى ) و غير آن مروى است كه چون يزيد خواست عيال الله را روانه مدينه نمايد اموال و اثقال و عطايا را بر زبر هم نهاد...تا آنجا كه گويد: آنگاه روى به مدينه نهادند، چون ديوارهاى مدينه نمودار گرديد، ام كلثوم با دلى پر از اندوه سيلاب اشك از ديده جارى ساخته به قرائت اين مرثيه پرداخت و زمين و آسمان را منقلب ساخت :
مدينه جدنا لا تقبلينا
فبا لحسرات و الاحزان جئنا
الا اخبر رسول الله عنا
بانا قد فجعنا فى اخينا
اين شعر منسوب به ام كلثوم سلام الله عليها در كتب مقاتل مفصل آمده ، براى تيمن و تبرك دو بيت از آن را زينت بخش اين مجموعه نموديم . آنگاه بر سر قبر مادرش ، فاطمه زهرا عليهاالسّلام آمد و از بانگ ناله و عويل ، شور محشر برپا كرد. مردم گريباننها چاك زدند، صورتها خراشيدند، و ناله و احسيناه به چرخ برين رسانيدند. در آن وقت ام كلثوم عليهاالسّلام ، با چشم پر آب و قلب كباب ، بر سر قبر مادر اين مرثيه را بگفت كه سنگ را آب و آب را كباب نمود:
افاطم لو نظرت الى السبايا
بناتك فى البلاد مشتتينا
افاطم لو نظرت الى الحبارى
و لو ابصرت زين العابدينا
افاطم لو رايت بتنا سهارى
و من سهر الميالى قد عيينا
افاطم ما لقيت من عداك
فلا قيرات مما قد لقينا
فلو دامت حياتك لم تزالى
الى يوم القيامه تندبينا
خبر شوم تا به دامنه كوه احد رسيد
در اين مدت مدينه در خاموشى بهت آميزى فرو رفته بود و پيوسته متر صد بود كه بداند بر سر امام حسين ، سبط رسول الله صلى الله عليه و آله چه آمده ؟ حسينى كه در پى دعوت شيعيانش به كوفه رفته بود. ناگهان منادى ندا داد: على بن الحسين با عمه ها و خواهرانش آمده اند، پس امام حسين كجاست ؟ پس عموها و برادران كجايند؟ پسر عموها چه شدند؟ ستارگان زمين كه فرزندان زهرا و از دودمان عبدالمطلب بودند كجا رفتند و بر سر آنها چه آمده و كجا؟...و كجا؟
انعكاس اين خبر شوم همه جا را فراگرفت . تا به دامنه كوه احد رسيد و از آن جا به بقيع رفت و از آن جا به مسجد قبا، خبرى بود آرام ولى جانگداز و جگر خراش و ديرى نپاييد كه اين خبر در ميان ناله هاى گريه كنندگان و شيون هاى ضجه زنندگان نابود شد، در مدينه بانويى پرده نشين نماند، مگر آن كه از پرده بيرون آمد و به نوحه گرى و ناله و زارى پرداخت . زينب دختر عقيل بن ابى طالب ، خواهر مسلم بن عقيل از خانه بيرون شتافت و خود را در پيراهن پيچيده بود و همراه او زنان و كنيزكانش بودند. زينب دختر عقيل بن ابى طالب ، خواهر مسلم بن عقيل از خانه بيرون شتافت و خود را در پيراهن پيچيده بود و همراه او زنان و كنيزكانش بودند. زينب مى ناليد و مى گفت : چه جواب مى دهيد اگر پيغمبر از شما بپرسد كه بعد از من با فرزندان و اهل بيت من چه كرديد؟ دسته اى را اسير كرديد و دسته اى را آغشته به خون . آيا پاداش خير خواهى من اين بود كه با بستگان من اين گونه رفتار كنيد. صدايى از دور شنيده مى شد كه با ناله مى گفت : اى كسانى كه حسين را از روى نادانى ، كشتيد، مژده باد شما را كه عذاب و شكنجه الهى در انتظار شماست . همه آسمانيان ، پيغمبران و فرشتگان و فرمانبران حق به شما نفرين مى كنند. شما بر زبان سليمان و موسى و عيس لعنت شده ايد؟ كاروان مصيبت كشيده در ميان دستجات مردمى كه به استقبال آمده بودند قرار داشت . مدينه پيغمبر صلى الله عليه و آله منظره اى دردناك تر از آن روز نديده بود و تا آن روز به اين اندازه مرد و زن اشك ريز و گريان نبودند. مدينه شبى را به ياد مى آورد كه اين كاروان به سوى مكه روانه شد. آن شب از شب هاى ماه رجب بود كه كاروانى مجلل از مدينه بيرون رفته ، و قافله سالارش زينب جوانان اهل بهشت در ميان خرمنى از ستارگان درخشان قرار داشت كاروانيان مى رفتند تا يزيد پسر معاويه را كه براى خلافت شايسته اش ‍ نمى دانستند. از تخت سرنگون سازند. اكنون بيش از چند ماه نگذشت كه كاروان از سفر خود باز مى گردد، پناه بر خدا كه روزگار با آنها چه كرد! آنان را با شتاب به سوى قتلگاه ببرد، هنگامى كه به دره مرگ رسيدند، دره اى كه آن را دره آرزو مى پنداشتند، داس اجل يكايكشان را درو كرد و جز اين باقى مانده محنت كشيده كه عبارتند از كودكانى يتيم و زنانى داغديده كسى نماند و از مردان بزرگ و جوانان رشيد كاروان هيچ مسافرى بازنگشت . مدينه رسول شب ها و روزها شاهد مجالس ماتم و سوگوارى بود و به نوحه هاى جانسوز نوحه گران گوش مى داد و زمين پاكش سرشك گريه كنندگان را در بر مى گرفت . در اين وقت عبدالله جعفر شوهر زينب كبرى عليهاالسّلام را مى بينم كه در خانه مى نشيند و تسليت دهندگان به حضورش مى روند و او را براى شهادت عون و اكبر و محمّد، و پسر عمويش حسين عليه السّلام و ديگر شهيدان از فرزندان جعفر و عبدالمطلب تسليت مى گويند. و مى شنويم غلامى از غلامانش احمقانه مى گويد: اين مصيبت را از حسين داريم . عبدالله خشمگين شده و كفش خود را به سوى غلامش پرتاب كرده مى گويد: اى پسر زن گنده تن ، آيا درباره حسين عليه السّلام اين سخن را مى گويى ؟ به خدا اگر در خدمتش مى بودم دوست مى داشتم كه از او جدا نشوم تا با او كشته شوم ! به خدا آرزو داشتم كه خود به جاى فرزندانم در راه حسين جانبازى كنم ، چيزى كه مصيبت مرا درباره اين دو پسر تخفيف مى دهد آن است كه آنها در راه برادرم و پسر عمويم كشته شدند و تا آخرين نفس يارى اش كردند. سپس به مجلسيان رو كرده مى گويد: مصيبت حسين عليه السّلام بر من بسيار سخت و ناگوار است ، هر چند دو دستم او را يارى نكردند ولى دو فرزندم يارى اش كردند.
مجالس ماتم و سوگوارى پايان مى پذيرد، ولى سوز دل زنان بيوه شده و داغ ديده پايان ندارد و مى سوزند و مى سازند و هر روز بر سر قبرستان مى روند و براى عزيزانى كه در كربلا شهيد شده اند مى نالند و نوحه سرايى مى كنند. طنين ناله و شيو نشان به مدينه مى آمد و دوست و دشمن بر آنها مى گريست .

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%



:: موضوعات مرتبط: خطبه امام سجاد(ع) در ورود به مدینه , ,
:: برچسب‌ها: خطبه امام سجاد(ع)در ورود به مدینه , مراجعت امّ کلثوم(س) از شام به مدینه و مرثیه سرائی او ,
تاریخ : پنج شنبه 22 دی 1390
بازدید : 1842
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

 

بشیر و خبر شهادت امام حسین ویارانش و بشارت رسیدن کاروان اسرا به مدینه


نفس در سينه هاحبس است كه اينك يار مى آيد
ز راه شام و كوفه عابد بيمار مى آيد
غبار راه بس بنشسته بر رخسار چون ماهش
به چشم آيينه ايزد نمايى تار مى آيد
الا اى دردمندان مدينه با دو صد حسرت
طبيب دردمندان با دل تبدار مى آيد
الا اى بانوان اهل يثرب پيشواز آييد
كه زينب بى برادر بادل غمخوار مى آيد
بيا ام البنين با ديده گريان تماشا كن
كه اردوى حسينى بى سپهسالار مى آيد


كاروان اسيران آرام آرام به شهر مقدّس مدينه نزديك مى شد. همه اهل بيت رسول الله ناله و زارى مى كردند. خاطراتى كه برايشان بود در مدينه به نظرشان مى آمد، به زندگى شان لبخند مى زدند، لبخند تلخ ‌تر از گريه ، شاعر چه زيبا گفته :
خنده تلخ من از گريه غم انگيزتر است
كارم از گريه گذشته است بر آن مى خندم
آسايش خاندان وحى را غارتگران آرامش و وحشيان دستگاه حكومتى يزيد بن معاويه به يغما بردند، به مدينه مى رسيدند، به كانون آرامش كه در آن دين خدا را ترويج مى كردند.
آنان از خبر وحشتبار واقعه كربلا اطلاع چندانى نداشتند و جنايت ها و كشتارهاى عمال كثيف دستگاه حكومتى كه نسبت به پاك ترين مردان اسلام انجام شده بود از نظر آنها پوشيده بود. هم اكنون كه كاروان اسيران به مدينه باز مى گردد مردم بايد مصيبت جانسوز كربلا را از زبان صاحبان آن شنيده و انزجارى شديد از يزيد و عمال حكومتش در دل بپرورانند.
كاروان نزديك مى شد كه امام سجّاد عليه السّلام به منظور آن كه در شهر مدينه يك جنبش و انقلاب فكرى توليد كند تا از نهضت امام حسين بن على عليه السّلام بهره بردارى شود، بشير بن جذلم را به حضور طلبيد و فرمود: اى بشير، خدا پدرت را رحمت كند، او مردى شاعر بود، آيا تو هم مى توانى شعر بگويى ؟
عرضه داشت : بلى يابن رسول الله ، من هم چون پدرم شاعرم . فرمود: به شهر برو و مردم را از شهادت پدرم امام حسين عليه السّلام آگاه گردان . بشير مى گويد: بر اسب خود سوار شدم ، به سوى مدينه رفتم تا مردم را از قتل امام حسين عليه السّلام آگا كنم . بشير ندا كرد:
يا اهل يثرب لا مقام لكم بها
قتل الحسين فادمعى مدرار
الجسم منه بكربلا مضرج
و الراس منه على القناه يدار
اى اهل مدينه ! ديگر در مدينه نمانيد، زيرا حسين شهيد شد. به اين سبب سيلاب اشك از ديدگان من جاری است . بدن شريفش در كربلا در ميان خاك و خون افتاده و سر مقدّسش بر سر نيزه ها در شهرها مى گردانند.
و آن وقت فرياد مى زند: اينك على بن الحسين با عمه ها و خواهرانش كنار شهر مدينه هستند من فرستاده او هستم كه خبر آمدن مسافران را به شما بگويم .

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

ورود کاروان اسرا به مدینه

 

کاروان اهل بیت امام حسین علیه السّلام در روز جمعه هنگامی که خطیّب سرگرم خواندن نماز جمعه بود، وارد مدینه شدند و مصائب حسین علیه السّلام و آنچه را که بر او وارد شده بود، برای مردم بازگو کردند.
داغ‌ها تازه شد و باز آنان را حزن و اندوه را فرا گرفت. در سوگ شهیدان کربلا نوحه سرایی و گریه کردند و آن روز همانند روز رحلت
نبی اکرم صلی الله علیه و آله شد که تمام مردم مدینه جمع شده بودند و عزاداری می‌کردند.

ام کلثوم در حالی که می‌گریست، وارد مسجد پیامبر شد و روی به قبر پیامبر کرد و گفت:« سلام برتو، ای جد بزرگوار من! خبر شهادت فرزندت حسین را برایت آورده ام.» ناله جانگداز بلندی از قبر مقدّس رسول خدا صلی الله علیه و آله برخاست. مردم با شنیدن این ناله به شدت گریستند و ناله و شیون همه جا را گرفت.
آن گاه علیّ بن حسین علیه السّلام به زیارت قبر پیامبر صلی الله علیه و آله رفت و صورت بر قبر مطهّر نهاد و گریست.

زینب علیهاسلام دو طرف در مسجد را گرفت و شیون‌کنان فریاد زد:« یا جداه، خبر مرگ برادرم حسین را برایت آورده ام.»
زینب هرگاه به
علیّ بن الحسین علیه السّلام نگاه می کرد، داغش تازه و غمش افزون می‌شد.
ام سلمه، همسر رسول خدا صلی الله علیه و آله، با شیشه‌ای در دست که تربت حسین علیه السّلام در آن به خون مبدل شده بود، دست فاطمه، فرزند حسین علیه السّلام، را گرفته بود و از حجره خود بیرون آمد.
اهل بیت وقتی ام سلمه و شیشه‌ی تربت را دیدند، صدا به گریه بلند کردند، ام سلمه را در آغوش گرفتند و بسیار گریستند.

منابع:

قصه کربلا، ص 543.

الدمعة الساکیة، ج 5، صفحه 162

بحار الانوار ج 45 صفحه 198


%%%%%%%%%%%%%%%%%%



:: موضوعات مرتبط: ورودکاروان اهلبیت(ع)به مدینه , ,
:: برچسب‌ها: بشیرو خبر شهادت حضرت امام حسین(ع) , ورود کاروان اسرا به مدینه ,
تاریخ : پنج شنبه 22 دی 1390
بازدید : 1009
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

بازگشت از شام بلا

اهل بيت عليهم السّلام به سفر خود ادامه دادند تا به دو راهى جاده عراق و مدينه رسيدند، چون به اين مكان رسيدند، از امير كاروان   خواستند تا آنان را به كربلا ببرد، چرا که می‌خواهیم قبرهای مطهّر عزیزان خود را زیارت کنیم.  و او آنان را به سوى كربلا حركت داد، چون به كربلا رسيدند، جابر بن عبد الله انصارى (5) را ديدند كه با تنى چند از بنى هاشم و خاندان پيامبر براى زيارت حسين  عليه السّلام آمده بودند، همزمان با آنان به كربلا وارد شدند و سخت گريستند و ناله و زارى كردند و بر صورت خود سيلى زده و ناله‏هاى جانسوز سر دادند و زنان روستاهاى مجاور نيز به آنان پيوستند.

 زينب عليها السّلام در ميان جمع زنان آمد و گريبان چاك زد و با صوتى حزين كه ‏دلها را جريحه ‏دار مى‏كرد مى‏گفت: «وا  اخاه! وا حسيناه! وا حبيب رسول الله و ابن مكة و منا! و ابن فاطمة الزهراء! و ابن علي المرتضى! آه ثم آه!» پس بيهوش گرديد.

گتمیشم شاماته قارداش حالی پوزقون گلمیشم

ای یارالار یورقونی دور، منده یورقون گلمیشم

آنگاه ام كلثوم لطمه به صورت زد و با صدايى بلند مى‏گفت: امروز محمّد مصطفى و على مرتضى و فاطمه زهرا از دنيا رفته‏اند؛ و ديگر زنان نيز سيلى به صورت زده و گريه و شيون مى‏كردند.

    سكينه چون چنين ديد، فرياد زد: وا  محمّداه! وا جداه! چه سخت است بر تو تحمل آنچه با اهل بيت توكرده‏اند، آنان را از دم تيغ گذراندند

    و بعد عريانشان نمودند!
در این حال همه‌ی اهل کاروان منقلب شدند و بنای نوحه سرایی و عزاداری گذاشتند. چه نوحه‌ها که نخواندند و چه ناله‌های جانسوز که سر ندادند؛ چه گریبان‌ها که چاک نکردند و چه چنگ‌ها که زنان به سر و روی خود نزدند.
پس از سه روز امام سجّاد علیه السّلام از ترس اینکه زنان و کودکان در غم از دست دادن عزیزانشان جان بدهند، دستور داد بارها را ببندند و برای رفتن به مدینه آماده شوند. آنها نیز با همه‌ی اشتیاقی که برای ماندن کنار قبر عزیزان خود داشتند، با دلی آکنده از حزن و سوز با آن سرزمین و قبرها وداع کردند.

منابع:

بحارالانوار، ج 45،‌ ص 146

مقتل الحسین،‌ ص 470

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

 

وداع کاروان اسرا با قبور شهدا

خاندان داغديده رسالت پس از ورود به كربلا براى شهيدان خود به عزادارى پرداختند، چون هنگام حركت بسوى كوفه اجازه عزادارى به آنان نداده بودند، و همانگونه كه سيد ابن طاووس در اللهوف نقل كرده است كه «و اقاموا المآتم المقرحة للاكباد» «ماتمهاى جگرخراش بپا داشتند» ، و تا سه روز امر بدين منوال سپرى شد.

اگر زنان و كودكان در كنار اين قبور مى‏ماندند، خود را در اثر شيون و زارى و گريستن و نوحه كردن هلاك مى‏نمودند، لذا على بن الحسين عليهماالسّلام فرمان داد تا  بار شتران را ببندند و از كربلا به طرف مدينه حركت كنند. چون بارها را بستند و آماده حركت شدند، سكينه عليهاالسّلام اهل حرم را با ناله و فرياد به جانب مزار مقدّس امام جهت وداع حركت داد و جملگى در اطراف قبر مقدّس گرد آمدند. سكينه قبر پدر را در آغوش گرفت و شديدا گريست و به سختى ناليد و اين ابيات را زمزمه كرد:

بلا كفن و لا غسل دفينا                             الا يا كربلا نودعك جسما

                                      لاحمد و الوصي مع الامينا                            الا يا كربلا نودعك روحا    

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%



:: موضوعات مرتبط: بازگشت ازشام بلا , ,
تاریخ : پنج شنبه 22 دی 1390
بازدید : 703
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

پایان اسارت و خروج از شام بلا

بهرحال پس از هفت روز كه اهل بيت در شام بودند، به دستور يزيد، نعمان بن بشيروسائل سفر آنان را فراهم نمود و به همراهى مردى امين آنان را روانه مدينه منوّره كرد.

در هنگام حركت، يزيد امام سجّاد عليه السّلام را فرا خواند تا با او وداع كند، و گفت: خدا پسر مرجانه را لعنت كند! اگر من با پدرت حسين ملاقات كرده بودم، هر خواسته‏اى كه داشت، مى‏پذيرفتم! و كشته شدن را به هر نحوى كه بود، گرچه بعضى از فرزندانم كشته مى‏شدند از او دور مى‏كردم! ولى همانگونه كه ديدى شهادت او قضاى الهى بود!  چون به وطن رفتى و در آنجا استقرار يافتى، پيوسته با من مكاتبه كن و حاجات و خواسته‏هاى خود را براى من بنويس! (3) آنگاه دوباره نعمان بن بشير را خواست و براى رعايت حال و حفظ آبروى اهل بيت به او سفارش كرد كه شبها اهل بيت را حركت دهد و در پيشاپيش آنان خود حركت كند و اگر على بن الحسين را در بين راه حاجتى باشد برآورده سازد؛ و نيز سى سوار در خدمت ايشان مأمور ساخت؛ و به روايتى خود نعمان بن بشير را و به قولى بشير بن حذلم را با آنان همراه كرد.

و همانگونه كه يزيد سفارش كرده بود به آهستگى و مدارا طىّ مسافت كردند و به هنگام حركت، فرستادگان يزيد بسان نگهبانان گردا گرد آنان را مى‏گرفتند، و چون در مكانى فرود مى‏آمدند از اطراف آنان دور مى‏شدند كه به آسانى بتوانند وضو سازند.

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

اوّلین زائر حسین(ع)

 

نخستین زائر امام حسین(علیه السّلام) جابر بود. در زمانى که همه از حکومت یزید در هراس و ترس بودند تنى چند با شهامت و تن دردادن به همه خطرات از امام به نیکى یاد کردند و به قاتلان و دشمنان او لعن و نفرین مى فرستادند یکى از پیشتازان برجسته این گروه جابر بود که براستى سند زرینى در ابراز علاقه به خاندان رسالت از خود به جا گذاشت و هنوز چهل روز از شهادت حضرت سیّد الشّهداء (علیه السّلام) نگذشته بود که به زیارت تربت پاک او شتافت.

 زیارت جابر، یک زیارت عادى نبود، بلکه یک زیارت حماسى و توأم با اشک و آه و حسرت بود او با این عمل خود درسى بزرگ در زمینه ولایت و ابراز علاقه به خاندان پیامبر به آیندگان آموخت.

عطيّه عوفىمى‏گويد: با جابر بن عبد الله به عزم زيارت قبر حسين عليه السّلام بيرون آمدم و چون به كربلا رسيديم جابر نزديك شط فرات رفته و غسل كرد و ردائى همانند شخص محرم بر تن نمود و هميانى را گشود كه در آن بوى خوش بود و خود را معطر كرد و هر گامى كه بر مى‏داشت ذكر خدا مى‏گفت تا نزديك قبر مقدّس رسيد و به من گفت: دستم را بر روى قبر بگذار! چون چنين كردم، بر روى قبر از هوش رفت.

من آب بر روى جابر پاشيدم تا به هوش آمد، آنگاه سه مرتبه گفت: يا حسين! سپس گفت: «حبيب لا يجيب حبيبه!» ، و بعد اضافه كرد: چه تمناى جواب دارى كه حسين در خون خود آغشته و بين سر و بدنش جدائى افتاده است! ! و گفت:

"فاشهد انك ابن خيرالنبيين و ابن سيد المؤمنين و ابن حليف التقوى و سليل الهدى و خامس اصحاب الكساء و ابن سيد النقباء و ابن فاطمة سيدة النساء، و مالك لا تكون هكذا و قد غذتك كف سيدالمرسلين و ربيت في حجرالمتقين و رضعت من ثدي الايمان و فطمت بالاسلام فطبت حيا وطبت ميتا غير ان قلوب المؤمنين غير طيبة لفراقك و لا شاكة في الخيرة لك فعليك سلام الله و رضوانه و اشهد انك مضيت على ما مضى عليه اخوك يحيى بن زكريا."

من گواهى مى‏دهم كه تو فرزند بهترين پيامبران و فرزند بزرگ مؤمنين مى‏باشى، تو فرزند سلاله هدايت و تقوايى و پنجمين نفر از اصحاب كساء و عبايى، تو فرزند بزرگ نقيبان و فرزند فاطمه سيّده بانوانى، و چرا چنين نباشد كه دست سيدالمرسلين تو را غذا داد و در دامن پرهيزگاران پرورش يافتى و از پستان ايمان شير خوردى و پاك زيستى و پاك از دنيا رفتى و دلهاى مؤمنان را از فراق خود اندوهگين كردى پس سلام و رضوان خدا بر تو باد، تو بر همان طريقه رفتى كه برادرت يحيى بن زكريا شهيد گشت.

آنگاه چشمش را به اطراف قبر گردانيد و گفت:

"السّلام عليك ايتها الارواح التي حلت بفناء الحسين و اناخت برحله، اشهد انكم اقمتم الصلوة و آتيتم الزكوة و امرتم بالمعروف و نهيتم عن المنكر و جاهدتم الملحدين و عبدتم الله حتى اتاكم اليقين."

سلام بر شما اى ارواحى كه در كنار حسين نزول كرده و آرميديد، گواهى مى‏دهم كه شما نماز را بپا داشته و زكوة را ادا نموده و به معروف امر و از منكر نهى كرديد، و با ملحدين و كفار مبارزه و جهاد كرده، و خدا را تا هنگام مردن عبادت نموديد.

و اضافه نمود: به آن خدائى كه پيامبر را به حق مبعوث كرد ما در آنچه شما شهدا در آن وارد شده‏ايد شريك هستيم.

عطيه مى‏گويد: به جابر گفتم: ما كارى نكرديم! اينان شهيد شده‏اند. گفت: اى عطيه! از حبيبم رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى‏فرمود: «من احب قوما حشر معهم و من احب عمل قوم اشرك في عملهم» ؛هر كه گروهى را دوست داشته باشد با همانان محشور گردد، و هر كه عمل جماعتى را دوست داشته باشد در عمل آنها شريك خواهد بود.

%%%%%%%%%%%%%%%%%%



:: موضوعات مرتبط: پایان اسارت اهلبیت اطهار (ع) , ,
تاریخ : پنج شنبه 22 دی 1390
بازدید : 887
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

گفت و گوی یزید و سفیر روم در حضور اسرای حسینی

 

از حضرت زین العابدین روایت شده که عادت یزید چنین بود که مجالس شرابخواری ترتیب می‌داد و سر مبارک امام حسین علیه السّلام را هم می‌آوردند و جلوی او می‌گذاشتند. یک روز در مجلس او نماینده (سفیر) روم هم حاضر بود. او پرسید: «ای پادشاه عرب، این سر کیست؟»
یزید گفت:« چه کار به این سر داری؟»
سفیر پاسخ داد:« وقتی به مملکت خود برگردم، پادشاه از همه آنچه دیده‌ام از من سئوال خواهد کرد. دوست دارم قضیه این سر را هم به او گزارش کنم تا در شادی‌ات با تو شریک شود.»
یزید به او گفت:« این سر حسین پسر علیّ بن ابی طالب است.»
پرسید:« مادر او کیست؟ »
گفت
فاطمه دختر رسول خدا.»

سفیر گفت:« وای بر تو و بر دین تو. دین من بهتر از دین توست؛ چرا که پدرم از نوادگان
داود علیه السّلام است و بین من و او، پدران بی‌شماری فاصله است؛ با این حال، نصاری مرا تعظیم می‌کنند و از خاک قدم‌های من تبرّک می‌جویند؛ و شما پسر دختر پیامبرتان را می‌کشید در حالی‌که بین او و بین پیامبرتان جز یک مادر فاصله نیست؟ این چه دینی است که شما دارید. خدا نه در خودتان و نه در دین‌تان برای شما برکت قرار ندهد.»

یزید که به شدت غضبناک شده بود، گفت:« این نصرانی را بکشید تا مرا در کشور خود مفتضح نکند.»
گفت:« بدان که دیشب در عالم رؤیا پیامبر شما را دیدم و او به من فرمود:« تو از اهل بهشتی.» از کلام او متعجب شدم ولی اکنون همه چیز را دانستم. شهادت می‌‌دهم که ان لا اله الا اله و ان محمّداً رسول اللهبعد برخاست و سر مبارک امام حسین علیه السّلام را به سینه گرفت و شروع کرد به بوسیدن و گریه کردن تا اینکه کشته شد.

 

منابع:

بحارالانوار، ج 45،‌ ص141

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

تغییر سیاست یزید پس از واقعه عاشورا

 

رفتار و سخنان بازماندگان نهضت حسینی به ویژه حضرت زینب صلی الله علیه و آله و سلم و حضرت سجّاد علیه السّلام و به‌خصوص خطبه‌ی امام سجّاد در مسجد اموی، از یک سو چنان قاطع و مستدل بود که:
یزید بی‌تجربه و عیاش، توان مقابله با آنها را نداشت.
و دیگر اینکه افکار عمومی شهر را به نفع خاندان اهل بیت عوض نمود و زمینه‌های شورش و انقلاب روز به روز در سطح شهر ظاهر می‌شد.
یزید برای مقابله با این وضعیت از طرفی شیوه رفتار خود را با اهل بیت عوض نمود ( هدایای زیادی به آنها داد و اظهار محبت فراوان کرد؛ مکان اقامت آنها را عوض کرد و به آنها اجازه عزاداری داد)
و از طرف دیگر سعی کرد گناه قتل امام حسین علیه السّلام را به گردن ابن زیاد بیندازد و از خود سلب مسئولیت کند.
از این رو مرتب او را لعنت می‌کرد و می‌گفت:

اگر من بودم اجازه نمی‌دادم حسین کشته شود.

اما به هر حال، حوادث به گونه‌ای پیش رفت که یزید، ماندن اهل بیت در شام را تهدیدی برای حکومت خود دید و تصمیم گرفت آنها را به مدینه منتقل کند؛ به‌خصوص که بعد از عزاداری هفت‌روزه‌ی بازماندگان عاشورا در شام، « مروان بن حکم » نزد او آمد و از تغییر حال مردم شام خبر داد و گفت:
اگر اینها در اینجا بمانند کار خلافت تو تمام است.
برای همین، یزید حضرت سجّاد علیه السّلام را طلبید و گفت:« سه خواسته‌ای را که به تو وعده داده بودم برآورده می‌کنم، بگو.»
امام فرمود:
اول اینکه سر مولا و پدرم حسین را به من نشان بده، چرا که می‌خواهم در این لحظه‌ی آخر با او وداع کنم.
دوم اینکه اموالی را که از ما غارت شده به ما برگردان.
سوم اگر تصمیم داری مرا بکشی، کسی را با این زنان همراه کن که آنها را به حرم جدشان برگرداند.

یزید گفت:
اولا صورت پدرت را که هرگز نخواهی دید.
ثانیا من از تو در گذشتم و زنان را کسی جز تو به مدینه بر نمی‌گرداند؛ در ضمن عوض آنچه از شما غارت شده، چندین برابر قیمتش را به شما خواهم داد.

امام سجّاد علیه السّلام فرمود:
مال تو را نمی‌خواهیم؛ ارزانی خودت باد. من که اموال غارت شده مان را طلب کردم، به این علت بود که:
پارچه دستبافت و روسری و گردنبند و پیراهن فاطمه سلام الله علیها جزو آنها بود.
یزید دستور داد اموال را برگردانند و دویست دینار هم به آن اضافه کرد که حضرت زین العابدین علیه السّلام همه را میان فقیران تقسیم فرمود.
سپس یزید دستور داد اسیران خانواده حسین علیه السّلام به وطن خودشان یعنی مدینه پیامبر باز گردند.
هنگام خداحافظی با کاروان اسرا به امام سجّاد علیه السّلام گفت:
خدا لعنت کند ابن مرجانه را. اگر من پدرت را می‌دیدم، هر خواسته‌ای داشت، می‌پذیرفتم و مانع کشته‌شدنش می‌شدم؛ ولو به قیمت کشته‌شدن فرزاندانم تمام می‌شد! ولی خب، کشته‌شدن او قضا و قدر الهی بود. وقتی به وطنت رسیدی، با من مکاتبه کن و خواسته‌های خودت را برایم بنویس.


آن‌گاه «لقمان بن بشیر » را که صحابی رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم بود با سی سرباز اسب‌سوار با آنها همراه کرد و به او سفارش کرد برای رعایت حال و حفظ آبروی اهل بیت، آنها را شب‌ها حرکت دهد، و خود پیشاپیش آنها حرکت کند و اگر علیّ بن الحسین در بین راه چیزی خواست، آن را برآورده سازد.
سپس اهل بیت را در محمل‌های آراسته نشاند و گفت:
اینها به جبران آنچه بر شما گذشت. حضرت ام کلثوم نیز پاسخ تندی به او داد.

منابع:

بحارالانوار ، ج 45 ،‌ ص 144 ، 145 ، 146
( تاریخ طبری جلد 5، صفحه 232 )

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%



:: موضوعات مرتبط: تغییرسیاست یزیدوپایان دوران اسارت اهلبیت , ,
تاریخ : پنج شنبه 22 دی 1390
بازدید : 688
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

 

 %%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

شهادت حضرت رقیه ( س )در شام

 

پس از عاشورا، زنان خاندان نبوّت شهادت پدران را از فرزندان خردسال پنهان می داشتند و می گفتند پدرانتان به سفر رفته اند؛ تا این که یزید آنان را به سرای خویش درآورد.
حسین علیه السّلام دختری چهارساله به نام رقیه داشت. شبی از خواب برخواست و با حالتی پریشان گفت: پدرم کجاست که من اکنون او را در خواب دیدم. چون زنان این سخن را شنیدند گریستند و صدای شیون برخاست و یزید بیدار شد و پرسید چه خبر است؟ مأموران بررسی کردند و ماجرا را برای یزید گفتند.

یزید گفت: سر پدرش را نزد او ببرید. آن سر مقدّس را در زیر پوشش قرار داده و در برابرش نهادند.
کودک پرسید: این چیست؟ گفتند: سر پدرت حسین است. آن را برداشت و در دامن نهاد و می گفت: «چه کسی تو را به خون خضاب کرده است ای پدر؟ چه کسی رگ گلوی تو را بریده است ای پدر؟ چه کسی مرا به این کوچکی یتیم کرده است پدر؟ پس از تو به چه کسی امیدوار باشیم ای پدر؟ این دختر یتیم را چه کسی بزرگ کند؟ ای کاش من فدایت شده بودم، ای کاش من نابینا شده بودم! ای کاش من در خاک آرمیده بودم و محاسن به خون خضاب شده تو را نمی دیدم.»
آن گاه لب کوچک خود را بر لبهای پدر نهاد و گریه شدیدی کرد و از هوش رفت. هر چه تلاش کردند به هوش نیامد و او در همان خرابه های
شام به شهادت رسید.

 

منابع:

نفس المهموم، ص 259.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%



:: موضوعات مرتبط: شهادت حضرت رقیه (س) , ,
تاریخ : پنج شنبه 22 دی 1390
بازدید : 699
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

 

محل اقامت حضرت سجّاد علیه السّلام در شام

 

پس از پایان مراسم ننگین کاخ یزید که به افتضاح و رسوائی او و ظهور کرامات و معجزات خاندان نبوّت ختم شد، یزید دستور داد آنان را از مجلس بیرون ببرند و در منزلی ساکن کنند.
امّا وضعیت آن منزل چگونه بوده است؟ باید به سراغ سندهای تاریخی برویم تا از کیفیت مأوی و مسکن خاندان وحی و نبوّت و عزیزان آل الله مطلع گردیم: در کتاب « بصائر الدرجات » که از قدیمی ترین و معتبر ترین کتب تاریخی است آمده است.

محمّد حلبی از
امام صادق علیه السّلام نقل می کند که حضرت فرمودند: چون حضرت علیّ بن الحسین علیه السّلام و سایر همراهانش را به حضور یزید بن معاویه  که به آن دو( لعنت های خدا نثار باد ) آوردند، او را در منزلی قرار دادند.
بعضی از آنان گفتند: ما را در این منزل قرار دادند تا بر سر ما خراب شود و همگی کشته شویم در این حال نگهبانان آن منزل که رومی بودند با زبان رومی گفتند: نگاه کنید به اینان!! می ترسند که سقف بر آنان فرو ریزد هر آینه فردا از اینجا خارج شده و همگی کشته خواهند شد.

حضرت علیّ بن الحسین علیه السّلام فرمود: در بین آنان هیچ کس رومی را خوب نمی دانست، از این حدیث به خوبی بدست می آید که آن منزل به گونه ای بوده است که هر لحظه انتظار این می رفته که بر سر آن عزیزان خراب شود و همگی به قتل برسند. از این گذشته نگهبانان می دانسته اند که اگر این هم واقع نشود فردا آنها کشته خواهند شد.
اما
جناب صدوق در کتاب « امالی » خود از قول فاطمه دختر علی ( علیه السّلام) نقل می کند که فرمود: یزید ( لعنت الله علیه ) امر کرد زنان و نسوان امام حسین علیه السّلام را با حضرت علیّ بن الحسین علیه السّلام در زندانی حبس کنند که آن زندان نه آنها را از گرما حفظ می کرد و نه از سرما تا اینکه پوستهای آنان ورق ورق شد و پوست انداخت.

در دنباله روایت آمده است که درآن ایام در
بیت المقدّس هیچ سنگی را بر نداشتند مگر اینکه زیر آن خون تازه بود و مردم به خورشید که نگاه می کردند آن را بر روی دیوارها به صورت سرخی می دیدند کانّ خورشید ملحفه های زرد رنگ می ماند، تا اینکه علیّ بن الحسین ( علیه السّلام ) به همراه نسوان از آن زندان خارج شدند و سر امام حسین علیه السّلام به کربلا برگردانیده شد و بر اساس نقل جناب سید نعمه الله جزائری، در خبری که ملاقات امام سجّاد ( علیه السّلام )را با « منهال » نقل کند در ادامه آن آورده است :

منهال گفت: عرض داشتم اکنون شما کجا می روید؟
فرمود: آنجائیکه ما را منزل داده اند سقف ندارد و آفتاب ما را گداخته است و هوای خوبی در آنجا نمی بینم، فعلاً به جهت ضعف بدن بیرون آمده ام تا لحظه ای استفاده کنم و زود برگردم چرا که بر زنها می ترسم، پس در این حال که با حضرت تکلم می کردم صدای زنی بلند شد و آن جناب را صدا زد که کجا می روی ای نور دیده و آن زن جناب زینب دختر علی مرتضی سلام الله بود.

در کتاب « مناقب » نیز آمده است که «ابی مخنف » و دیگران نقل کرده اند که یزید دستور داد سر مبارک حسین - علیه السّلام - را بر سر در منزلش نصب کنند و به اهل بیت حسینی دستور داد تا وارد منزل او شوند، چون زنان بر منزل او وارد شدند هیچکس از آل معاویه و آل ابی سفیان نماند مگر آنکه آنها را با گریه و زاری و شیون و صیحه استقبال نمود و آن خانمها آنچه از لباس و زیور داشتند، خدمت آن عزیزان آوردند و سه روز برای حضرت حسین ( علیه السّلام )عزاداری بر پا داشتند

در دنباله این حدیث داستانی از هند همسر یزید آمده است که جالب به نظر می رسد. ( برای مطالعه تفصیلی این جریان مراجعه کنید به منتهی الامال جلد اول، صفحه 314) باید توجه داشت شاید داخل نمودن اسرا به منزل خصوصی یزید به منظور به رخ کشیدن و تحقیر بیش از پیش آنان بوده است و این رسمی از رسوم جاهلیت بوده که وقتی اسیری می گرفتند او را برای دیدن منزل خود به آن منزل می برده اند تا قدرت نمائی کنند ولی باید تقدیر الهی این مسئله به ضرر قطعی یزید
منجر گردید و تاثیر عجیبی بر وضع داخلی منزل او به نفع جریان حق بر جای گذاشت.

بهر تقدیر چنانچه شیخ مفید در ارشاد نیز نقل می کنند بعد از اینکه جوّ کاخ یزید به علیه او عوض شد، او لحن خود را عوض کرده و دستور داد اهل بیت را به خانه ای که برای آنها آماده کرده بودند ببرند و علیّ بن الحسین علیه السّلام هم با آنان بود و آن خانه در کنار قصر یزید بود.
اما در بعضی از اسناد هم آمده است که «یزید آنان را در منزل خصوصی خود جای داد و هیچ وقت ناهار و شام نمی خورد مگر اینکه حضرت علیّ بن الحسین ( علیه السّلام ) حاضر باشند. (بحار الانوار، جلد 4، صفحه 143 به نقل از( مناقب) » و شاید این مربوط به اواخر حضور اهل بیت در شام باشد که با افشا گری و خطبه های تاریخی آنان کاملاً جوّ شهر بر علیه یزید تغییر کرده و او در صدد انجام کارهای تبلیغی برای مبارزه با این جو بر آمده است که یکی از آنها احترام به اسیران کربلا بوده است.

و بالاخره در خبر دیگری که « کامل بهائی » آن را نقل می کند چنین آمده است، ام کلثوم (در مصدر بجای ام کلثوم زینب سلام‌الله‌علیه آمده است) کسی را نزد یزید فرستاد اجازه دهد برای حسین - علیه السّلام - سوگواری کنند.
یزید هم موافقت کرد و دستور داد تا اهل بیت را به «دار الحجاره » ببرند تا در آنجا به سوگواری بپردازند !! اهل بیت در آنجا هفت روز عزاداری نمودند و هر روز گروه زیادی از زنان شام، گرد آنها جمع می شدند و عزاداری می کردند. (در ادامه آمده است: مروان به نزد یزید رفت و او را از اجتماع مردم در آن محل آگاه کرد و گفت روحیه مردم شام دگر گون شده است و ماندن
اهل بیت در شام به صلاح پادشاهی تو نیست و پیشنهاد داد تا آنان به مدینه گسیل شوند.(

از این سند هم به دست می آید بالاخره پس از تغییر شرائط اجتماعی شهر دمشق به نفع خاندان حسینی، آنان در محل جدید مستقر شدند و در ادامه فعالیتهای تبلیغی خود با اقامه عزاداری بر سالار شهیدان هر چه بیشتر به رسوا سازی خاندان ننگین اموی پرداختند که بازتاب آن از زبان
مروان بن حکم نقل گردید.

 

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

کاروان اسرا و مصائب شام

 

از امام سجّاد علیه السّلام پرسیدند:« بزرگترین مصیبت شما در سفر کربلا در کجا بود؟»
در پاسخ سه بار فرمود:
« شام ،شام ،شام«
و نیز فرمود:« ای کاش هرگز نگاهم به
دمشق نمی‌افتاد.«

امام سجّاد علیه السّلام در روایتی فرمود:« در شام هفت مصیبت بر ما وارد شد که از آغاز اسارت تا آخر نظیرشان را ندیدیم»:
1- سربازان یزید ما را با شمشیرهای برهنه و نیزه ها احاطه کرده بودند و به ما سرنیزه می‌زدند.
2- سرهای شهدا را در میان زن‌ها گذاشتند. سر پدرم و عمویم،
عباس، را در برابر چشم‌ عمه‌هایم، زینب و ام کلثوم، قرار دادند و سر برادرم، علی اکبر، و پسر عمویم، قاسم، را در برابر چشم سکینه و فاطمه.
سربازان با سرها بازی می کردند؛ گاهی سرها به زمین می افتاد و زیر سم شتران می رفت.
3-  زنان شامی از بالای بام‌ها آب و آتش به سوی ما می‌ریختند. یک بار آتش به عمامه‌ام افتاد و چون دست‌هایم را به گردنم بسته بودند، نتوانستم آن را خاموش کنم. آتش عمامه و سرم را سوزاند.
4-  از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در کوچه و بازار، ما را با ساز و آواز در برابر چشم مردم گردش دادند و گفتند:« ای مردم، اینها را بکشید که در اسلام هیچ احترامی ندارند.«
5-  ما را به ریسمانی بستند و از مقابل خانه های یهود و نصاری عبور دادند و به آنها گفتند:«اینها همان هایی هستند که پدرشان پدران شما را (در جنگ های
خیبر و. . . .) کشته و خانه های آنها را ویران کرده‌اند. امروز انتقام آنها را از اینها بگیرید». آنها هم هر چه خواستند خاک و سنگ و چوب به سوی ما پرت کردند، و پیرزنی یهودی به سر امام حسین علیه السّلام سنگ زد.
6-  ما را به بازار برده‌فروشان بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند ولی تقدیر خداوند چیز دیگری بود.
7- ما را در مکانی جای دادند که سقف نداشت. روزها از گرما و شب‌ها از سرما در امان نبودیم و همواره از تشنگی و گرسنگی و ترس از مرگ در اضطراب به سر می‌بردیم.

 

ونیزامام سجّاد روزی در بازار شام با منهال بن عمرو الطائی که از شیعیان او بود برخورد کرد. (بعضی هم گفته اند این ملاقات بعد از خطبه حضرت سجّاد علیه السّلام در مسجد دمشق بوده است(
منهال به امام عرض کرد:« ای پسر رسول خدا حال شما چطور است؟ و چگونه شب را به صبح می آورید؟»
امام سجّاد علیه السّلام فرمود:« وای بر تو، آیا وقت آن نرسیده که بدانی حال ما چگونه است؟ ما در این امت، همانند
بنی اسرائیل گرفتار فرعونیانیم!! مردان ما را کشته و زنان ما را زنده نگه داشته اند!
ای منهال، عرب بر عجم می بالد که
محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم عرب است و قبیله قریش بر دیگر قبایل مباهات می کند که رسول خدا قریشی است؛ و اینک ما فرزندان اوییم که حقمان غصب شده و خون‌مان به ناحق روی زمین ریخته شده است. ما را از شهر و دیارمان خود آواره کرده اند!! پس انالله و انا الیه راجعون از این مصیبت که بر ما گذشته است.«

منابع:

بحارالانوار، ج 45،‌ ص 84، 143،162،175

تاریخ طبری، جلد 5، صفحه

عنوان الکلام فشارکی، ص118

ریاض الاحزان، ص108

تذکرةالشهداء، ص412



:: موضوعات مرتبط: مصائب شام و شهادت حضرت رقیه(س) , ,
تاریخ : چهار شنبه 21 دی 1390
بازدید : 666
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

خطبۀ حضرت زینب( س ) در مجلس یزید

 

آغاز خطبه حضرت زینب علیهاسلام

پس از آنکه یزید چوب به لب و دندان حسین علیه السّلام زد و اشعار کفر آمیزی خواند، زینب به پا خواست و این خطبه را ایراد فرمود:
 
به نام خداوند بخشنده و مهربان. خداوند جهانیان را حمد و سپاس می‌گویم و بر
پیامبر اسلام و خاندان او درود می فرستم. خداوند متعال حقیقت را نیکو بازگو فرمود، آنجا که در قرآن بیان داشت: « کار کسانی که زشتکاری و گناه انجام داده‌‌اند، به جایی رسید که آیات خدا را دروغ شمردند و آنها را به مسخره گرفتند.«
آری؛ کلام خدا راست و عین حقیقت است. یزید! از این که زمین و آسمان را بر ما تنگ گرفته‌ای و ما را همانند اسیران کافر به این شهر و آن شهر کشانده‌ای، گمان کردی که ما نزد خدا خوار و پست شدیم و تو در پیشگاه او منزلت یافتی؟ با این تصور خام و باطل، باد به غبغب انداخته‌ای و با نگاه غرورآمیز و نخوت بار به اطراف خود می‌نگری، در حالیکه شادمانی از اینکه دنیایت آباد شده و بر وفق مرادت است و مقام و منصبی را که حق ما خاندان رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است، در دست گرفته‌ای.
اگر چنین خیال باطلی در تو پیدا شده، لحظه‌ای بیندیش! مگر تو فراموش کرده‌ای کلام خدا را که می‌فرماید:« آنان گمان نکنند که مهلت یافتن خیر و سعادتشان است. نه تنها به نفع‌شان نیست، بلکه برای آن است که بر گناهان خود بیافزایند و برای آنان عذاب ذلت آمیز ابدی در پیش است.«

اشاره به منزلت خاندان پیامبر

ای فرزندان بردگان آزاد شده! آیا عدالت این است که زنان و کنیزان خود را در پشت پرده جای دهی، ولی دختران پیامبر خدا را در میان نامحرمان به اسارت بگیری؟ زنان و کنیزان خود را پوشیده نگاه داری، ولی خاندان رسالت را با دشمنان‌شان در شهرها و آبادی‌ها بگردانی تا بادیه نشینان، خویشان و غریبه‌ها و اراذل و اشراف آنان را ببینند؛ در حالی که کسی از مردان آنان همراهشان نیست و سرپرست و حمایت کننده‌ای ندارند؟
چگونه امید خیر می‌توان داشت از فرزند کسی که می‌خواست با دهان خود جگر پاکان را ببلعد و گوشت و خون او از شهیدان اسلام روییده است؟ چگونه می‌توان انتظار کوتاه آمدن از کسی داشت که همواره با بغض و دشمنی و کینه و عداوت به خاندان ما نگریسته است؟

یزید! این جنایات بزرگ را انجام داده‌ای، آنگاه نشسته‌ای و بی آنکه خود را گناهکار بدانی یا جنایات خود را بزرگ بشماری، با خود ندا سر می‌دهی که ای کاش پدران من حضور داشتند و از سر شادمانی و سرور فریاد بر می‌آوردند و می‌گفتند: « ای یزید! دست مریزاد»؟ این جمله جسارت آمیز را می‌گویی، در حالی که با چوب‌دستی بر دندان‌های مبارک سید جوانان بهشتی می‌کوبی؛
زهی بی‌شرمی و بی‌حیایی! چگونه چنین یاوه‌سرایی نکنی؟
تو بودی که زخم‌های گذشته را شکافتی و دست خود را به خون پیامبر آغشته ساختی و ستارگان روی زمین از آل
عبدالمطلب نسل جدید را خاموش نمودی و اکنون پدران خود (نسل شرک و بت پرستی) را ندا می‌دهی و گمان داری که با آنان سخن می‌گویی.
به زودی خودت به جمع آنان ملحق می‌گردی و در آن جایگاه، عذابی ابدی در انتظار توست که آرزو می‌کنی ای کاش دستم‌ شکسته و زبانم لال می‌شد و هرگز چنین کارهای ناشایستی را انجام نمی‌دادم.

یزید پاسخگو در محشر

پروردگارا! حق ما را از دشمنان ما بگیر و از آنان که بر ما ظلم کردند، انتقام بکش و آتش غضب را بر کسانی که خون ما و حامیان ما را ریختند، فرو فرست. یزید! بدان که با این جنایت هولناک، پوست خود را شکافتی و با این عمل وحشیانه‌ات، گوشت خود را پاره کردی. به زودی در عرصه محشر به محضر رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم کشانده خواهی شد در حالی که بار سنگینی از مسئولیت ریختن خون فرزندان او و هتک حرمت خاندان و پاره‌های تنش را بر دوش داری. آن روز همان روزی است که خداوند همه پراکنده‌ها را یک‌جا جمع می‌نماید و حق هر حق‌داری را به صاحبش باز می‌گرداند.

مقام بلند شهید نزد خداوند

« گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شده‌اند، مردگانند؛ بلکه زنده‌اند و نزد پروردگار خود، روزی می‌خورند.» ای یزید! برای تو همان بس که خدا در کارت داوری کند و پیامبر دشمنت باشد و جبرئیل نیز از او حمایت کند. به زودی آنان که تو را حمایت کردند و بر این جایگاه نشاندند و بر گرده مسلمانان سوار نمودند، درخواهند یافت چه ستمگری را انتخاب نمودند. به زودی درخواهید یافت که کدامیک از شما بدبخت‌تر و پست‌تر از همگان هستید.

ای فرزند
معاویه! اگرچه سختی‌ها و پیشامدها و فشار روزگار، مرا در شرایطیّ قرار داد که مجبور شدم با تو حرف بزنم، اما تو را کوچکتر از آن مقام ظاهری‌ات می بینم و بسیار توبیخ و سرزنش می‌کنم. چگونه سرزنش نکنم در حالی که چشم‌ها در فراق دوستان، گریان و دل‌ها در فراق عزیزان، سوزان است.

شکایت به پیشگاه خداوند

آه! چه شگفت انگیز است که مردان بزرگ حزب خدا به دست شیطان کشته شوند! دستان جنایتکار شما، به خون ما خاندان پیامبر آغشته شده است و دهان‌تان از گوشت ما پر و مالامال است. آری! راستی جای شرم نیست که آن بدن‌ای پاک و پاکیزه روی زمین بمانند و گرگ‌های بیابان به سراغ آنها بروند و تو مغرور و سرمست، بر اریکه‌ی قدرت تکیه زنی و به خود ببالی؟
ای پسر
ابوسفیان! اگرچه تو امروز کشتار و اسارت ما را غنیمت شمرده‌ای و به آن می‌بالی، طولی نمی‌کشد که مجبور می‌گردی غرامت و تاوان آن را پس دهی. البتّه در روزی که هیچ نوع اندوخته نیک و مفیدی همراه نداشته باشی و مجبور باشی به تنهایی سزای اعمال خود را بچشی. « و خداوند هرگز به بندگان خود ستم نمی‌ورزد.» ما از بیدادگری‌های تو، به پیشگاه او شکایت می‌بریم؛ و او تنها پناهگاه و امید ماست.

یاد ائمه در دلها باقی است

یزید! هر آنچه می‌خواهی مکر و فریب و سعی خود را به کار گیر، ولی بدان که هر چه تلاش و مکر به کارگیری، باز هرگز توان آن را نداری که ذکر خیر ما را از یادها بیرون ببری. هرگز قدرت نداری که وحی ما را نابود و ذکر ما را خاموش سازی و به آرزوی پلید و دیرینه خود نایل شوی. سعی و تلاش تو هرگز نخواهد توانست ننگ و عار اعمالت را از دامنت پاک سازد.
هرگز! هرگز! آگاه باش که عقل تو بسیار ناتوان، و دوران زندگی و عیشت به سرعت از بین‌رفتنی و جمع تو رو به زوال و پریشانی است. روزی فرا می رسد که منادی حق فریاد بر می‌آورد:« لعنت خدا بر ستمکاران و بیدادگران باد!«
اکنون من نیز حمد خدا را می‌گویم که سر آغاز زندگی دودمان ما را با سعادت و آمرزش قرین ساخت و پایان زندگی ما را با شهادت سرشار از رحمت به پایان برد.

فضل برای شهداء

از خداوند متعال می‌خواهم ثواب و فضل خویش را بر شهیدان تکمیل فرماید و اجر و مزد آنان را افزون سازد و امانت‌داری و جانشینی ما را از آنان به ترتیب خوب و نیکو قرار دهد؛ زیرا خداوند بخشنده و مهربان است. او تنها پناهگاه و امید ما و نیکوکارترین و بهترین وکیل و مدافع حق ماست.«

یزید پس از شنیدن این سخنان گفت:« فریاد ناله و صیحه زنندگان بسی پسندیده است و حق است زنان داغدیده‌ی نوحه‌گر از غصه جان از بدن‌شان خارج شود.» سپس با بزرگان شام مشورت کرد که با اسیران چه رفتاری کند.
آنان توصیه کردند همه‌ی اسیران را بکشد، ولی نعمان بن بشیر گفت: « فکر کن رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم با اسیران چگونه رفتار می‌کرد، تو نیز همانگونه رفتار کن.

منابع:

لهوف سید بن طاووس، ص 215 و 221.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 



:: موضوعات مرتبط: خطبه حضرت زینب (س) در مجلس یزیدملعون , ,
تاریخ : چهار شنبه 21 دی 1390
بازدید : 2193
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

امام سجّاد علیه السّلام در کاخ یزید

 

یزید در قصر خود در محلی مشرف بر جیرون روی تخت نشسته بود؛ بر سرش تاجی بود مزیّن به درّ و یاقوت و اطرافش عده‌ی زیادی از پیرمردان قریش ایستاده بودند. در این وضعیت سربازانش با سر مقدّس حضرت ابی عبدالله علیه السّلام وارد شدند، سر را پیش روی او گذاشتند و گزارشی از آنچه رخ داده بود، ارائه کردند.
پس از آنها
اسیران کربلا وارد کاخ شدند؛ در حالی که دست مردها را که دوازده نفر بودند به گردنشان بسته بودند و همه اسیران نیز با زنجیر به هم بسته شده بودند.

در این هنگام« مخّفر بن ثعلبه » که مسئولیت کاروان اسرا را از طرف ابن زیاد به عهده داشت، با صدای بلند گفت: «این مخفر بن ثعلبه است که به خدمت امیر المومنین آمده و گروهی فاجر و پست را نزد او آورده.«
امام سجّاد نیز در جوابش گفت:« آنچه که مادر محفّر زاییده، بدتر و پست‌تر است«
اسرا با آن وضعیت دردناک در مقابل یزید ایستاده بودند که امام سجّاد علیه السّلام رو به یزید کرد و فرمود:« تو را به خدا سوگند می‌دهم؛ بگو اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ما را در این حالت ببیند، گمان داری با تو چه خواهد کرد؟» سپس دختر امام حسین فریاد زد:« ای یزید، آیا دختران رسول خدا باید این چنین به اسارت درآیند؟»
حاضرین با شنیدن این حرف دختر امام حسین علیه السّلام به گریه افتادند؛ به گونه‌ای که صدای گریه‌ی آنها شنیده می‌شد. یزید چون وضعیت را چنین دید، ناچار دستور داد دست‌های امام چهارم را باز کنند، ریسمان‌ها را ببرند و غُل‌ها را بردارند.

در تاریخ چنین آمده است که سر مبارک حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام و اسرای اهلبیت علیهم السّلام را بار دیگری هم به مجلس یزید بردند. در گردن امام سجّاد علیه السّلام غُل بود؛ یزید به او گفت:« حمد خدایی را که پدر تو را کشت.«
امام فرمود:« لعنت خدا بر کسی باد که پدر مرا کشت.«
یزید وقتی این جواب دندان‌شکن را شنید، غضب کرد و فرمان قتل امام را صادر کرد.
امام فرمود:« اگر مرا بکشی، دختران رسول خدا را چه کسی به منزلگاه‌شان برگرداند. آنها محرمی جز من ندارند.»
یزید آرام شد و گفت:« باشد. تو خودت آنها را برگردانیزید سوهانی طلبید و شروع کرد به سوهان‌کردن زنجیری که بر گردن امام بود. بعد پرسید:« می‌دانی چرا این کار را کردم؟»
امام فرمود:« بله؛ می‌‌‌خواستی کس دیگری بر من منّت این نیکی را نگذارد.«
یزید گفت:« به خدا قسم هدفم دقیقا همین بود.«
بعد این آیه را خواند:«ما اصابکم من مصیبه فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر « ( آنچه در مصیبت و گرفتاری به شما می‌رسد به سبب کارهای خودتان می‌باشد. و خداوند از بسیاری از امور در می‌گذرد.(
امام فرمود:« هرگز چنین نیست که تو گمان کرده‌ای. این آیه در باره ما نازل نشده. آیه‌ای که درباره ما نازل شده این است: «ما اصابکم من مصیبه فی الارض و لا فی انفسکم الا فی کتاب من قبل ان نبرها» _ حدید،آیه‌ی 22 (هیچ مصیبتی نه در زمین و نه در مورد خودتان به شما نمی‌رسد مگر اینکه از قبل در کتابی نوشته شده است.) سپس فرمود:« ماییم کسانی که چنین هستند؛ بر آنچه از دست ما رفته تاسف نمی‌خوریم و از آنچه به ما داده شده خوشحال نمی‌شویم«

و در ملاقات دیگری که یزید با امام سجّاد علیه السّلام داشت، گفت:« ای پسر حسین! پدرت رابطه‌ی خویشاوندی را زیر پا گذاشت و مقام و منزلت مرا در نیافت و با سلطنت من درگیر شد و خدا آن‌گونه که دیدی با او رفتار کرد.«
امام سجّاد در پاسخ او فرمود:« ای پسر معاویه و هند و صخر! نبوّت و پیشوایی همیشه در اختیار پدران و نیاکان من بوده، پیش از آنکه تو زاده شوی! در جنگ بدر و احد و احزاب پرچم رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم در دست جدم علیّ بن ابی طالب و پرچم کافران در دست پدر و جدّ تو بود«
سپس این شعر را خواند:«چه پاسخی دارید هنگامی که پیامبر به شما می‌گوید: بعد از مرگ من که به شما امّتم همیشه سفارش عترت و خاندانم را می‌کردم، با آنها چگونه رفتار کردید! اکنون برخی از آنها اسیرند و بعضی در خون خود غلتیده.«
سپس فرمودند:« وای بر تو ای یزید! اگر می‌فهمیدی با پدرم و عموهایم چه کردی، قطعا به کوه و بیابان می‌گریختی، بر روی خاکستر می‌نشستی و فریاد به واویلا بلند می‌کردی! تو سر پدرم حسین، فرزند فاطمه و علی، را بر سر دروازه‌ی شهر آویخته‌ای! ما امانت رسول خدا در میان شما هستیم. تو را به خواری و پشیمانی فردا بشارت می‌دهم! و پشیمانی فردا زمانی است که مردم در روز قیامت گرد آیند.«

و باز در مجلسی دیگر با حضور اسرا، یزید به حضرت زینب گفت:« سخن بگو.«
حضرت زینب فرمود:« سخنگوی ما سجّاد علیه السّلام است.»
و امام سجّاد علیه السّلام این اشعار را خواند:« توقع نکنید که شما به ما اهانت کنید و ما شما را گرامی بداریم؛ و در آزار ما بکوشید و ما از آزار شما خودداری کنیم. خدا می‌داند که ما شما را دوست نمی‌داریم و شما را از این جهت که ما را دوست نمی‌دارید ملامت نمی‌کنیم.«
یزید گفت:«راست گفتی، ولی پدر و جد تو خواستند امیر باشند و خدای را سپاس که آنان را کشت و خون‌شان را ریخت.»
امام سجّاد علیه السّلام فرمود:« نبوّت و امارت همواره برای پدران و اجداد من بوده است، قبل از اینکه تو هنوز زاده شوی.«

لازم به ذکر است بر اساس اسناد متعددی که در کتب تاریخی آمده یزید چندین بار
تصمیم به قتل حضرت سجّاد علیه السّلام گرفت که هربار خداوند خطر را از سر او دفع کرد. از جمله‌ی این تصمیمات، زندانی‌کردن امام در خانه‌ی مخروبه‌ای است که هر لحظه احتمال فروریختن سقفش می‌رفته است.

منابع:

بحارالانوار، ج 45، ص 128، 130، 131، 135، 168

منتهی الامال، ج 1 ص 310

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

تصمیم یزید بر قتل امام سجّاد علیه السّلام

 

پس از واقعه‌ی کربلا، یزید تصمیم گرفت امام سجّاد علیه السّلام را نیز از میان بردارد. به همین دلیل در ملاقات‌هایی که در کاخ خود با او و سایر اسرا داشت، منتظر بود از او حرفی بشنود که بهانه‌ای برای قتلش باشد.
یک روز امام را به کاخ خود فرا خواند و از او سوالی پرسید. امام در حالی که تسبیح کوچکی را در دستش می‌گرداند، به او پاسخ داد.
یزید گفت:« چگونه جرأت می‌کنی موقع حرف‌زدن با من تسبیح بگردانی؟»

امام فرمود:« پدرم از قول جدم فرمود هر کس بعد از نماز صبح، بی‌اینکه با کسی سخن بگوید، تسبیح در دست بگیرد و بگوید:« اللهم انی اصبحت و اسبحّک و امجدک و احمدک و اُهللک بعدد ما ادیر به سبحتی» سپس تسبیح ‌در دست، هر چه می‌خواهد بگوید، تا وقتی به بستر می‌رود، برایش ثواب ذکر گفتن منظور می‌شود. پس هر گاه به بستر رفت، باز همین دعا را بخواند و تسبیح را زیر بالش خود بگذارد، تا موقع برخاستن از خواب نیز برای او ثواب ذکر خدا منظور می‌شود. من هم به جدّم اقتدا می‌کنم.«
یزید گفت:« با هیچ کدام از شماها سخنی نگفتم، مگر اینکه جواب درستی به من می‌دهید.» پس به او هدایایی داد و دستور داد امام را آزاد کنند.
در روایت دیگری نیز چنینی آمده است: بعد از خطبه‌ی حضرت زینب سلام الله علیها که سبب رسوایی یزید شد، او از شامیان نظر خواست که « با این اسیران چه کنم؟» شامیان در پاسخ گفتند: «آنها را از دم شمشیر بگذران «.
یکی از
انصار به نام « لقمان بن بشیر « گفت: « ببین اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله بود با آنان چه می‌کرد؛ تو نیز همان طور رفتار کن.«
امام باقر علیه السّلام نیز که در مجلس حضور داشت، سخنان قاطعی گفت که یزید را از قتل اسرا منصرف کرد.
یزید سر بر زیر انداخت و سپس دستور داد آنان را از مجلس بیرون ببرند.

در روایتی نیز امام سجّاد علیه السّلام به « منهال » فرمود: « هیچ بار نشد که یزید ما را احضار کند و ما گمان نکنیم که می‌خواهد ما را بکشد.«
به هر حال با توجه به شواهد متعدد تاریخی، یزید بارها تصمیم قطعی به قتل امام سجّاد و همراهان ایشان داشته ولی خداوند هر بار آنها را نجات داده است.

 

منابع:

بحارالانوار، ج 45،‌ ص 200 و 135

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

فاطمه دختر امام حسین علیه السّلام در مجلس یزید

 

فاطمه، دختر امام حسین علیه السّلام می‌گوید:
وقتی ما را نزد
یزید بردند، مردی سرخ‌رو از مردم شام برخاست و گفت:« ای امیرالمومنین، این دخترک را به من ببخش.» و به من اشاره کرد.
من ترسیدم یزید قبول کند و لباس عمه ام، زینب، را گرفتم. زینب به آن مرد شامی گفت:« دروغ گفتی. به خدا خودت را خوار و حقیر کردی. آنچه خواستی نه برای تو محقق خواهد شد، نه برای او (یزید).«

یزید خشمگین شد و به زینب گفت:« تو دروغ گفتی. تصمیم با من است و اگر بخواهم قبول خواهم کرد.«
زینب گفت:« هرگز! خدا این کار را به دست تو نداده است، مگر اینکه از دین ما بیرون روی و به آئین دیگری در آیی.«
یزید به شدت عصبانی شد و گفت:« تو با من چنین سخن می گویی؟ پدر و برادر تو بودند که از آیین ما بیرون رفتند.«
زینب فرمود:« تو و پدر و جدت اگر مسلمانید، به هدایت پدر و برادرم به آیین خداوندی در آمده‌اید.«
یزید گفت:« دروغ گفتی، ای دشمن خدا.«
زینب فرمود:« اکنون تو امیر و فرمانروایی. (هر چه خواهی می گویی و می‌کنی.) دشنام می دهی و با سلطنت خود بر ما چیره می شوی.«
یزید گویا از این سخنان شرمنده گشت و خاموش شد.
آن مرد بار دیگر گفت:« این دخترک را به من ببخش«
یزید به او گفت:« دور شو، خدا بکشدت!«

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

 



:: موضوعات مرتبط: وقایع مجلس یزیدملعون , ,
:: برچسب‌ها: وقایع مجلس یزید ملعون ,
تاریخ : چهار شنبه 21 دی 1390
بازدید : 538
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

خطبۀ حضرت امام سجّاد درمسجد شام

حضرت على بن الحسين عليه السّلام از يزيد درخواست نمود كه در روز جمعه به او اجازه دهد در مسجد خطبه بخواند، يزيد رخصت داد؛ چون روز جمعه فرا رسيد يزيد يكى از خطباى مزدور خود را به منبر فرستاد و دستور داد هر چه تواند به على و حسين عليهما السّلام اهانت نمايد و در ستايش شيخين و يزيد سخن براند، و آن خطيب چنين كرد.

امام سجّاد عليه السّلام از يزيد خواست تا به وعده خود وفا نموده و به او رخصت دهد تا خطبه بخواند، يزيد از وعده‏اى كه به امام عليه السّلام داده بود پشيمان شد و قبول نكرد .
معاويه پسر يزيد به پدرش گفت: خطبه اين مرد چه تأثيرى دارد؟ بگذار تا هر چه مى‏خواهد، بگويد.
يزيد گفت: شما قابليتهاى اين خاندان را نمى‏دانيد، آنان علم و فصاحت را از هم به ارث مى‏برند، از آن مى‏ترسم كه خطبه او در شهر فتنه بر انگيزد و وبال آن گريبانگير ما گردد.
به همين جهت يزيد از قبول اين پيشنهاد سرباز زد و مردم از يزيد مصرانه خواستند تا امام سجّاد عليه السّلام نيز به منبر رود.
يزيد گفت: اگر او به منبر رود، فرود نخواهد آمد مگر اينكه من و خاندان ابوسفيان را رسوا كرده باشد!
به يزيد گفته شد: اين نوجوان چه تواند كرد؟ !
يزيد گفت: او از خاندانى است كه در كودكى كامشان را با علم برداشته‏اند.
بالاخره در اثر پافشارى شاميان، يزيد موافقت كرد كه امام به منبر رود.

آنگاه حضرت سجّاد عليه السّلام به منبر رفته و پس از حمد و ثناى الهى خطبه‏اى ايراد كرد كه همه مردم گريستند و بيقرار شدند.فرمود:

ايها الناس! اعطينا ستا و فضلنا بسبع: اعطينا العلم و الحلم و السماحة والفصاحة و الشجاعة و المحبة في قلوب المؤمنين، و فضلنا بان منا النبي المختار محمّدا و منا الصديق و منا الطيار و منا اسد الله و اسد رسوله و منا سبطا هذه الامة.من عرفني فقد عرفني و من لم يعرفني انبأته بحسبي و نسبي.

ايها الناس! انا ابن مكة و منى، انا ابن زمزم و الصفا، انا ابن من حمل الركن باطراف الردا، انا ابن خير من ائتزر و ارتدى، انا ابن خير من انتعل و احتفى، انا ابن خير من طاف وسعى، انا ابن خير من حج ولبى، انا ابن خير من حمل على البراق في الهواء، انا ابن من اسري به من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى، انا ابن من بلغ به جبرئيل الى سدرة المنتهى، انا ابن من دنا فتدلى فكان قاب قوسين او ادنى، انا ابن من صلى بملائكة السماء، انا ابن من اوحى اليه الجليل ما اوحى، انا ابن محمّد المصطفى، انا ابن علي المرتضى، انا ابن من ضرب خراطيم الخلق حتى قالوا: لا اله الا الله.

انا ابن من ضرب بين يدي رسول الله بسيفين و طعن برمحين و هاجر الهجرتين و بايع البيعتين و قاتل ببدر و حنين و لم يكفر بالله طرفة عين، انا ابن صالح المؤمنين و وارث النبيين و قامع الملحدين و يعسوب المسلمين و نور المجاهدين و زين العابدين و تاج البكائين و اصبر الصابرين و افضل القائمين من آل ياسين رسول رب العالمين، انا ابن المؤيد بجبرئيل، المنصور بميكائيل.

انا ابن المحامي عن حرم المسلمين و قاتل المارقين و الناكثين و القاسطين و المجاهد اعداءه الناصبين، و افخر من مشى من قريش اجمعين، و اول من اجاب و استجاب لله و لرسوله من المؤمنين، و اول السابقين، و قاصم المعتدين و مبيد المشركين، و سهم من مرامى الله على المنافقين، و لسان حكمة العابدين و ناصر دين الله و ولى امر الله و بستان حكمة الله و عيبة علمه، سمح، سخي، بهى، بهلول، زكي، ابطحي، رضي، مقدام، همام، صابر، صوام، مهذب، قوام، قاطع الاصلاب و مفرق الاحزاب، اربطهم عناناو اثبتهم جنانا، و امضاهم عزيمة و اشدهم شكيمة، اسد باسل، يطحنهم في الحروب اذا ازدلفت الاسنة و قربت الاعنة طحن الرحى، و يذرؤهم فيها ذرو الريح الهشيم، ليث الحجاز و كبش العراق، مكي مدني خيفي عقبي بدري احدي شجري مهاجري . من العرب سيدها، و من الوغى ليثها، وارث المشعرين و ابو السبطين: الحسن و الحسين، ذاك جدي علي بن ابى طالب.

اى مردم! خداوند به ما شش خصلت عطا فرموده و ما را به هفت ويژگى بر ديگران فضيلت بخشيده است، به ما ارزانى داشت علم، بردبارى، سخاوت، فصاحت، شجاعت و محبت در قلوب مؤمنين را، و ما را بر ديگران برترى داد به اينكه پيامبر بزرگ اسلام، صديق (امير المؤمنين على عليه السّلام)، جعفر طيار، شير خدا و شير رسول خدا صلى الله عليه و آله (حمزه)، و امام حسن و امام حسين عليه السّلام دو فرزند بزرگوار رسول اكرم صلى الله عليه و آله را از ما قرار داد. (با اين معرفى كوتاه) هر كس مرا شناخت كه شناخت، و براى آنان كه مرا نشناختند با معرفى پدران و خاندانم خود را به آنان مى‏شناسانم.

اى مردم! من فرزند مكه و منايم، من فرزند زمزم و صفايم، من فرزند كسى هستم كه حجر الاسود را با رداى خود حمل و در جاى خود نصب فرمود، من فرزند بهترين طواف و سعى كنندگانم، من فرزند بهترين حج كنندگان و تلبيه گويان هستم، من فرزند آنم كه بر براق سوار شد، من فرزند پيامبرى هستم كه در يك شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصى سير كرد، من فرزند آنم كه جبرئيل او را به سدرة المنتهى برد و به مقام قرب ربوبى و نزديكترين جايگاه‏مقام بارى تعالى رسيد، من فرزند آنم كه با ملائكه آسمان نماز گزارد، من فرزند آن پيامبرم كه پروردگار بزرگ به او وحى كرد، من فرزند محمّد مصطفى و على مرتضايم، من فرزند كسى هستم كه بينى گردنكشان را به خاك ماليد تا به كلمه توحيد اقرار كردند.

من پسر آن كسى هستم كه برابر پيامبر با دو شمشير و با دو نيزه مى‏رزميد، و دو بار هجرت و دو بار بيعت كرد، و در بدر و حنين با كافران جنگيد، و به اندازه چشم بر هم زدنى به خدا كفر نورزيد، من فرزند صالح مؤمنان و وارث انبيا و از بين برنده مشركان و امير مسلمانان و فروغ جهادگران و زينت عبادت كنندگان و افتخار گريه كنندگانم، من فرزند بردبارترين بردباران و افضل نمازگزاران از اهل بيت پيامبر هستم، من پسر آنم كه جبرئيل او را تأييد و ميكائيل او را يارى كرد، من فرزند آنم كه از حرم مسلمانان حمايت فرمود و با مارقين و ناكثين و قاسطين جنگيد و با دشمنانش مبارزه كرد، من فرزند بهترين قريشم، من پسر اولين كسى هستم از مؤمنين كه دعوت خدا و پيامبر را پذيرفت، من پسر اول سبقت گيرنده‏اى در ايمان و شكننده كمر متجاوزان و از ميان برنده مشركانم، من فرزند آنم كه به مثابه تيرى از تيرهاى خدا براى منافقان و زبان حكمت عباد خداوند و يارى كننده دين خدا و ولى امر او، و بوستان حكمت خدا و حامل علم الهى بود.

او جوانمرد، سخاوتمند، نيكوچهره، جامع خيرها، سيد، بزرگوار، ابطحى، راضى به خواست خدا، پيشگام در مشكلات، شكيبا، دائما روزه‏دار، پاكيزه از هر آلودگى و بسيار نمازگزار بود . او رشته اصلاب دشمنان خود را از هم گسيخت و شيرازه احزاب كفر را از هم پاشيد. او داراى قلبى ثابت و قوى و اراده‏اى محكم و استوار و عزمى راسخ بود وهمانند شيرى شجاع كه وقتى نيزه‏ها در جنگ به هم در مى‏آميخت آنها را همانند آسيا خرد و نرم و بسان باد آنها را پراكنده مى‏ساخت. او شير حجاز و آقا و بزرگ عراق است كه مكى و مدنى و خيفى و عقبى و بدرى و احدى و شجرى و مهاجرى است، كه در همه اين صحنه‏ها حضور داشت.او سيد عرب است و شير ميدان نبرد و وارث دو مشعر ، و پدر دو فرزند: حسن و حسين. آرى او، همان او (كه اين صفات و ويژگيهاى ارزنده مختص اوست) جدم على بن ابى طالب است .

ثم قال: انا ابن فاطمة الزهراء، انا ابن سيدة النساء.
فلم يزل يقول: انا انا، حتى ضج الناس بالبكاء و النحيب، و خشي يزيد ان يكون فتنة فأمر المؤذن فقطع الكلام، فلما قال المؤذن: الله اكبر الله اكبر، قال علي: لا شي‏ء اكبر من الله، فلما قال المؤذن: اشهد ان لا اله الا الله، قال علي بن الحسين: شهد بها شعري و بشري و لحمي و دمي، فلما قال المؤذن: اشهد ان محمّدا رسول الله، التفت من فوق المنبر الى يزيد فقال: محمّد هذا جدي ام جدك يا يزيد؟ فان زعمت انه جدك فقد كذبت و كفرت و ان زعمت انه جدي فلم قتلت عترته؟

آنگاه گفت: من فرزند فاطمه زهرا بانوى بانوان جهانم.و آنقدر به اين حماسه مفاخره آميز ادامه داد كه شيون مردم به گريه بلند شد! يزيد بيمناك شد و براى آنكه مبادا انقلابى صورت پذيرد به مؤذن دستور داد تا اذان گويد تا بلكه امام سجّاد عليه السّلام را به اين نيرنگ ساكت كند! ! مؤذن برخاست و اذان را آغاز كرد، همين كه گفت: الله اكبر، امام سجّاد عليه السّلام فرمود : چيزى بزرگتر از خداوند وجود ندارد. و چون گفت: اشهد ان لا اله الا الله، امام عليه السّلام فرمود: موى و پوست و گوشت و خونم به يكتائى خدا گواهى مى‏دهد. و هنگامى كه گفت: اشهد ان محمّدا رسول الله، امام عليه السّلام به جانب يزيد روى كرد و فرمود: اين محمّد كه نامش برده شد، آيا جد من است و يا جد تو؟ ! اگر ادعا كنى كه جد توست پس دروغ گفتى و كافر شدى، و اگر جد من است چرا خاندان او را كشتى و آنان را از دم شمشير گذراندى؟ ! سپس مؤذن بقيه اذان را گفت و يزيد پيش آمد و نماز ظهر را گزارد.

در نقل ديگرى آمده است كه: چون مؤذن گفت: اشهد ان محمّدا رسول الله، امام سجّاد عليه السّلام عمامه خويش از سر برگرفت و به مؤذن گفت: تو را بحق اين محمّد كه لحظه‏اى درنگ كن، آنگاه روى به يزيد كرد و گفت: اى يزيد! اين پيغمبر، جد من است و يا جد تو؟ اگر گويى جد من است، همه مى‏دانند كه دروغ مى‏گوئى، و اگر جد من است پس چرا پدر مرا از روى ستم كشتى و مال او را تاراج كردى و اهل بيت او را به اسارت گرفتى؟ ! اين جملات را گفت و دست برد و گريبان چاك زد و گريست و گفت: بخدا سوگند اگر در جهان كسى باشد كه جدش رسول خداست، آن منم، پس چرا اين مرد، پدرم را كشت و ما را مانند روميان اسير كرد؟ ! آنگاه فرمود : اى يزيد! اين جنايت را مرتكب شدى و باز مى‏گويى: محمّد رسول خداست؟ ! و روى به قبله‏مى‏ايستى؟ ! واى بر تو! در روز قيامت جد و پدر من در آن روز دشمن تو هستند. پس يزيد فرياد زد كه مؤذن اقامه بگويد! در ميان مردم هياهويى برخاست، بعضى نماز گزاردند و گروهى نماز نخوانده پراكنده شدند.

و در نقل ديگرى آمده است كه امام سجّاد عليه السّلام فرمود:

انا ابن الحسين القتيل بكربلا، انا ابن على المرتضى، انا ابن محمّد المصطفى، انا ابن فاطمة الزهراء، انا ابن خديجة الكبرى، انا ابن سدرة المنتهى، انا ابن شجرة طوبى، انا ابن المرمل بالدماء، انا ابن من بكى عليه الجن في الظلماء، انا ابن من ناح عليه الطيور في الهواء.

من فرزند حسين شهيد كربلايم، من فرزند على مرتضى و فرزند محمّد مصطفى و پسر فاطمه زهرايم، و فرزند خديجه كبرايم، من فرزند سدرة المنتهى و شجره طوبايم، من فرزند آنم كه در خون آغشته شد، و پسر آنم كه پريان در ماتم او گريستند، و من فرزند آنم كه پرندگان در ماتم او شيون كردند.

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

بازتاب خطبه امام سجّاد عليه السّلام

خطبه تاریخی حضرت سجّاد علیه السّلام تاثیر عمیقی بر مردم شام بر جا گذاشت.
در روایتی از ابن باقی چنین آمده که پس از این خطبه، مردم گریه و شیون می کردند.
مردم حاضر در مسجد که از بزرگان شهر و ارکان حکومت
یزید هم جزوشان بودند، به شدت تحت تاثیر این بیانات قرار گرفتند و زمینه بیداری آنان فراهم شد. در همان مجلس عده ای زبان به اعتراض گشودند و وقتی یزید خواست نماز بگزارد، عده ای با او نماز نخواندند و پراکنده شدند.

به علاوه، وضع عمومی شهر به گونه‌ای شد که یزید به ناچار در مقابل درخواست بازماندگان حادثه
کربلا که می خواستند برای مصائب امام حسین علیه السّلام عزاداری کنند، تسلیم شد و جایی را به نام « دارالحجاره » برای آنها اختصاص داد و آنها هفت روز به اقامه ماتم پرداختند.
ذکر حسین علیه السّلام کم کم همه شهر را فرا گرفت، تا جایی که یزید قرآن را به قسمت‌های کوچک تقسیم کرد و بین مردم توزیع کرد تا قرآن بخوانند و توجه‌شان از حسین علیه السّلام منصرف شود، ولی هیچ چیز نمی‌توانست آنها را منصرف سازد.
یزید که اوضاع را نامناسب دید تصمیم به انتقال کاروان اسرا به مدینه گرفت.

از دیگر آثار این خطبه این بود که یزید در رفتار خود با
اهل بیت و به ویژه امام زین العابدین علیه السّلام تجدید نظر کرد. او که در ابتدا تصمیم داشت سر مبارک حضرت سیدالشهدا علیه السّلام را تا چهل روز بر بالای مناره مسجد جامع شهر نگه دارد، دستور داد آن را پایین آورند و با احترام کامل به قصر ببرند.
ثانیاً محل سکونت اهل بیت را عوض کرد و به آنها محبت نمود .
ثالثاً گناه قتل سیّد الشّهدا را به گردن ابن زیاد انداخت و او را لعن و نفرین کرد و گفت:« اگر من بودم، هرگز حسین را نمی‌کشتم.«
البتّه همه این حرف‌ها منافقانه بود و با هدف کنترل اوضاع اجتماعی؛ چرا که وقتی ابن زیاد به دمشق آمد، یزید او را احترام کرد و کنار دست راست خود نشاند و با او شراب خورد.
همچنین خطبۀ امام سجّاد عليه السّلام مردم حاضر در مسجد را سخت تحت تأثير قرار داد و انگيزه بيدارى را در آنان برانگيخت و به آنان جرأت و جسارت بخشيد.يكى از علماى بزرگ يهود كه در مجلس يزيد حضور داشت، از يزيد پرسيد: اين نوجوان كيست؟ !
يزيد گفت: على بن الحسين است.سؤال كرد: حسين كيست؟
يزيد گفت: فرزند على بن ابى طالب است.
باز پرسيد: مادر او كيست؟
يزيد گفت: دختر محمّد.
يهودى گفت: سبحان الله! ! اين فرزند دختر پيامبر شماست كه او را كشته‏ايد؟ ! شما چه جانشين بدى براى فرزندان رسول خدا بوديد؟ ! بخدا سوگند كه اگر پيامبر ما موسى بن عمران در ميان ما فرزندى مى‏گذاشت، ما گمان مى‏كرديم كه او را تا سر حد پرستش بايد احترام كنيم، و شما ديروز پيامبرتان از دنيا رفت و امروز بر فرزند او شوريده و او را از دم شمشير خود گذرانديد؟ ! واى بر شما امت! !
يزيد در خشم شد و فرمان داد تا او را بزنند، آن عالم بزرگ يهودى بپاى خاست در حالى كه مى‏گفت: اگر مى‏خواهيد مرا بكشيد، باكى ندارم! من در تورات يافته‏ام كسى كه فرزند پيامبر را مى‏كشد او هميشه ملعون خواهد بود و جايگاه او در آتش جهنم است.
سپس يزيد دستور داد تا سر مقدّس امام حسين عليه السّلام را بر سر درب كاخ خود بياويزند .
هند ـ دختر عبد الله بن عامر ـ همسر يزيد، چون شنيد كه يزيد سر امام حسين عليه السّلام را بر سر در خانه‏اش آويخته است، پرده‏اى كه يزيد را از حرمسراى او جدا مى‏كرد، پاره كرد و بدون روسرى بسوى يزيد دويد، در آن هنگام يزيد در مجلس عمومى نشسته بود، هند به يزيد گفت: اى يزيد! سر فرزند فاطمه دختر رسول خدا بايد بر سر در خانه من آويخته شود؟ ! يزيد از جاى خود برخاست و او را پوشاند و گفت: آرى براى حسين ناله كن! و بر فرزند دختر پيامبر اشك بريز! كه همه قبيله قريش بر اوگريه مى‏كنند! عبيد الله بن زياد در كشتن او شتاب كرد كه خدا او را بكشد!

منابع:

بحارالانوار، ج 45،‌ ص 131 و 140

مفضل خوارزمی، ج 2،‌ ص 69

قصه کربلا صفحه 513 و 514

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%



:: موضوعات مرتبط: خطبه امام سجاد(ع)در مسجد شام , ,
تاریخ : چهار شنبه 21 دی 1390
بازدید : 540
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

ورود کاروان اسرا به شهر دمشق

 

کاروان اسرای اهل بیت امام حسین علیه السّلام را پس از گذراندن از مسیر طولانی کوفه تا شام و گرداندن در شهرهای بین راه، به همراه سرهای نورانی و پاک به طرف دمشق آوردند. چون نزدیک دروازه دمشق رسیدند، ام الکلثوم، شمر را صدا زد و فرمود:« ما را از دروازه ای وارد دمشق کنید که مردم کمتر اجتماع کرده باشند، و سرها را از محمل‌ها دورتر ببرید تا مردم به ما نگاه نکنند.«

شمر از روی خباثت و ناپاکی و سرکشی مخصوص خودش، در واکنش به سخن ام الکلثوم فرمان داد سرها را بالای نیزه ها زدند و در میان محمل‌ها قرار دادند، آن‌گاه آنان را از میان تماشاچیان عبور داد، از دروازه اصلی دمشق گذراند و در کنار پله‌های مسجد جامع شهر نگه داشت.
تاریخ ورود اهل بیت را به شام در روز اول
ماه صفر نوشته اند و بنی امیّه آن روز را عید گرفتند.
در بعضی روایات، اهل بیت را سه روز در دروازه شهر دمشق نگاه داشتند.

بیش از چهل سال بود که منطقه شام را خاندان ابوسفیان اداره می‌کردند. یکی از شاخصه‌های اعتقادی معاویه و سایر امویان، ضدیّت با دودمان پیامبر به ویژه امیرالمؤمنین علی علیه السّلام بود و جوّ تبلیغاتی علیه امام علی در آن منطقه چنان سنگین بود که مردم، او و شیعیانش را کافر می‌دانستند. بر اساس همین تبلیغات، در جنگ صفین حدود صد هزار نفر از این منطقه در مقابل امام علی صف کشیده بودند.
اکنون در زمان حاکمیت یزید، این شهر آماده ورود کاروانی از اسرا شده بود که در آن فرزندان علی علیه السّلام حضور داشتند.

سهل بن سعد ساعدی ورود کاروان اسرا به دمشق را چنین توصیف کرده است:
«
به سوی بنت الهدی حرکت می‌کردم تا به دمشق رسیدم. شهر را دیدم با رودخانه‌های پر آب و درختان انبوه که بر در و دیوار آن پرده‌های زیبا آویخته شده بود و مردم شادی می‌کردند و زنانی را دیدم که دف و طبل می‌زدند! با خود گفتم شامیان عیدی ندارند که ما ندانیم.
گروهی را دیدم که با یکدیگر سخن می‌گفتند. به آنان گفتم:« مردم شام عیدی دارند که ما از آن بی‌خبریم؟»
گفتندای پیرمرد، گویا تو بیابانگردی!«
گفتم:« من سهل بن سعدم که محمّد صلی الله علیه و آله را دیده‌ام.«
گفتند:« ای سهل! تعجب نمی‌کنی که چرا آسمان خون نمی‌بارد؟ و زمین ساکنان خود را فرو نمی‌برد؟!«
گفتم:« مگر چه شده؟»
گفتند:« این سر حسین فرزند محمّد است که از عراق به ارمغان آورده‌اند!«
گفتم:« وا عجبا !! سر حسین علیه السّلام را آورده‌اند و مردم شادی می‌کنند؟ آنان را از کدام دروازه وارد می‌کنند؟»
اشاره به دروازه‌ای کردند که آن را «باب ساعات» می‌گفتند. در همان هنگام دیدم پرچم‌هایی یکی پس از دیگری نمایان شدند.
ابتدا سری نورانی و زیبا را بر سر نیزه‌ای دیدم... بر امام زین العابدین و خاندان او سلام کردم و خود را معرفی نمودم. گفتند:« اگر می‌توانی چیزی به آن نیزه‌دار که سر امام را می‌برد بده تا جلوتر برود و اینجا نایستد که ما از تماشاچیان در زحمتیم!«
رفتم و یکصد درهم به آن نیزه دار دادم که شتاب کند و از بانوان دور شود.«

پس از اینکه کاروان اسیران وارد شام شدند، آنها را روانه مسجد جامع شهر کردند تا اجازه ورود به مجلس یزید صادر شود. در این خلال اتفاقات متعددی افتاده است که آنچه مربوط به حضرت زین العابدین علیه السّلام است،
برخورد یک پیرمرد شامی با ایشان است.

 

منابع:

لهوف سید بن طاووس، ص 207

نفس المهموم، ص 239

قصه کربلا، ص 480

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

برخورد یک پیرمرد شامی با امام سجّاد ( ع )

 

جناب سیّد ابن طاوس در کتاب مقتل خود به نام « اللهوف علی قتلی الطفوف » آورده است:
هنگامیکه کاروان اسیران را به درب مسجد
شام آوردند، یک پیرمرد شامی به نزدیک زنان و اهل بیت حضرت سیدالشهداء علیه السّلام آمد و گفت:
خدا را سپاس می گویم که شما را کشت و نابود کرد!! و یزید را بر شما مسلّط ساخت! و شهرها را از مردان شما رهایی بخشید!! در همین قسمت در امالی
شیخ صدوق آمده است که پیرمردی از شیوخ اهل شام جلو آمد و گفت:
حمد خدای را که شما را کشت و هلاک کرد و شاخ فتنه را قطع نمود و بعد هر چه توانست ناسزا گفت پس چون کلامش تمام شد
حضرت علیّ بن الحسین علیه السّلام به او فرمود:
ای پیرمرد! آیا قرآن خوانده ای؟ گفت: آری.
فرمود: آیا این آیه را خوانده ای« قل لااسئلکم علیه اجرا الا الموده فی القربی » (آیه 33 از سوره شوری(
پیرمرد گفت: آری تلاوت کرده ام.

امام سجّاد علیه السّلام فرمود: ای پیرمرد! آیا این آیه را قرائت کرده ای»واعلمو انما غنمتم من شی فان لله خُمسه و للرسول ولذی القربی؛»
(سوره انفال، آیه 41)
گفت: آری علیّ بن الحسین علیه السّلام فرمود: قربی ما هستیم.
ای پیرمرد! آیا این آیه را قرائت کرده ای؟ » انما یریدالله لیذهب عنکم الرّجس اهل البیت و یطهّر کم تطهیرا»

آن پیرمرد گفت: آری علیّ بن الحسین علیه السّلام فرمود:
ای پیرمرد! ما اهل بیتی هستیم که به
آیه طهارت اختصاص داده شدیم!

راوی می گوید:
آن پیرمرد ساکت ماند و از آن سخن که گفته بود پشیمان شد، آنگاه روی به علیّ بن الحسین علیه السّلام کرد و گفت:
تو را به خدا سوگند، شما همان خاندان هستید؟
علیّ بن الحسین علیه السّلام فرمود:
به خدا سوگند، بدون شک ما
اهل بیت عصمت و طهارت هستیم و به حق جدّمان رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ما همان خاندانیم، در این هنگام آن پیر مرد گریست و عمامه اش را از سر گرفته و به زمین زد و سر به سوی آسمان برداشت و گفت: خدایا! من از دشمنان آل محمّد خواه (اِنسیان باشند و یا از (جنّیان به درگاه تو بیزاری می جویم.

سپس به حضرت عرض کرد: آیا برای من
توبه ای هست؟ علیّ بن الحسین علیه السّلام فرمود: آری، اگر توبه کنی خدا بر تو می بخشاید و تو با ما خواهی بود.
آن پیرمرد گفت:
من از آنچه گفتم توبه می کنم. بعد که خبر این برخورد پیرمرد به
یزید رسید دستور داد تا او را بکشند و کشته شد.
نکات روایت
اولاً شیوه برخورد حضرت سجّاد علیه السّلام با یکی از دشمنان ناآگاه خاندان اهل بیت روشن می شود که با چه اسلوب سریعی از راه قرآن او را هدایت کردند.
ثانیاً تأثیر و نفوذ کلمه ایشان قابل توجه می باشد.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

دشمنی مردم شام با اهل بیت پیامبر

 

معاویه نزدیک به چهل سال بر شام و حومۀ آن سلطنت کرد. اهالی آنجا تازه مسلمان بودند و از روزی که از مسیحیّت به اسلام گرویده بودند، جز خاندان ابوسفیان و دست نشانده‌های آنان که در این منطقه حکومت می کردند، کسی را نمی شناختند. لذا اسلام مردم شام، اسلامی بود که بنی امیّه به آنها آموخته بودند.


معاویه مردم شام را با اسلام دلخواه خود تربیت کرده بود و ضدیّت با
اهل بیت را در آن سامان به عنوان یک فرهنگ و یک ارزش ترویج کرده بود. وی توانسته بود متجاوز از صد هزار نفر آنان را برای جنگ با حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السّلام بسیج کند و آنچنان علیه او تبلیغ کرده بود که مردم شام او و خاندانش را واجب القتل می دانستند و بر منبرها، علی و خاندان او را دشنام می‌دادند.

پس از واقعه عاشورا اسرای کاروان
امام حسین علیه السّلام به چنین منطقه ای وارد شدند. از این رو آن قدر بر اهل بیت علیهم السّلام در شام سخت گذشت که وقتی از یکی از آنان پرسیدند که در این سفر در کجا به شما سخت تر گذشت پاسخ داد:« شام.» و سه بار تکرار فرمود.

در همین رابطه از امام چهارم شعری به این مضمون نقل شده است که: « ای کاش وارد دمشق نشده بودم و
یزید مرا بدین سان اسیر در هر شهر و دیاری نمی‌دید«

البتّه در شهرهای شام، افرادی نیز پیدا می شدند که به خاندان پیامبر و اهل بیت عصمت و طهارت علاقه داشتند، ولی تعداد آنان بسیار ناچیز بود.

منابع:

قصه کربلا، ص 481.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%



:: موضوعات مرتبط: ورود به شهر دمشق , ,
تاریخ : چهار شنبه 21 دی 1390
بازدید : 574
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

حرکت اسرای کربلا از کوفه به سوی شام

 

پس از رسیدن نامه‌ی یزید مبنی بر اینکه سر مبارک سیّد الشّهدا علیه السّلام و کسانی که با او کشته شده‌اند و آنچه از آنها غارت شده و اهل و عیال او را نزد او بفرستند، عبیدالله بن زیاد دستور داد اسیران کربلا آماده شوند و امر کرد امام سجّاد علیه السّلام را با زنجیر ببندند.

 

 

 

مخفرّبن تعلبه عایزی وشمر ذی الجوشن همراه‌شان به راه افتادند و رفتند تا به گروهی که سر حضرت امام حسین علیه السّلام نزدشان بود، و سپس به شام رسیدند. امام سجّاد علیه السّلام در طول راه به حمد خدا و تلاوت قرآن و استغفار مشغول بود و حتی یک کلمه با سربازان عبیدالله سخن نگفت تا کاروان به شام رسید.
حضرت صادق علیه السّلام از پدرش از امام زین العابدین علیه السّلام نقل کرده است که فرمود:« مرا بر شتری لنگ سوار کردند، بدون روپوشی و جهازی، و سر سیّد الشّهداء علیه السّلام بر نیزه‌ی بلندی بود و زنان بر اشتران پالان دار پشت سر من بودند و جماعتی که ظلم و ستم را از حد گذرانده بودند، با نیزه‌ها در جلو و عقب و اطراف ما بودند. هر گاه یکی از ما می‌گریست، سرش را به نیزه می‌کوبیدند تا آنگاه که وارد دمشق شدیم و کسی فریاد زد:« ای اهل شام، اینها اسیران اهل بیت ملعون هستند.«

منابع:

بحارالانوار، ج 45، ص 124 و 130 و 154

منتهی الامال، جلد اول، ‌ص 304

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

سر مقدّس امام حسین علیه السّلام در دیر راهب

 

سپاهیان یزید که سر مقدّس امام حسین را به شام می‌بردند، هر جا توقف می‌کردند، سر را از درون صندوقی بیرون می‌آوردند و به نیزه می‌زدند، شب تا صبح از آن نگهبانی می‌دادند و صبح‌ دوباره آن را در صندوق می‌نهادند و راه می‌افتادند.
در راه در کنار دیر راهبی فرود آمدند و مثل هر بار، سر را به نیزه زدند و نیزه را به دیوار دیر تکیه دادند. نیمه‌های شب، راهب دید نوری از نیزه تا آسمان بالا می‌رود.
از بالای دیر رو به سوی آنها کرد و گفت:« شما کیستید؟»
گفتند:« از سپاهیان ابن زیاد.«
گفت:« این سر کیست؟»
گفتند:« سر حسین بن
علیّ بن ابیطالب، پسر فاطمه، دختر پیامبر.»
گفت:« پیامبر خودتان؟»
گفتند:« آری.«
گفت:« چه بد مردمی هستید! اگر
مسیح فرزندی داشت، ما او را روی چشم خود می‌گذاشتیم.«
آن گاه گفت:« بیایید معامله‌ای بکنیم. من ده هزار اشرفی دارم. آن را بستانید و این سر را تا صبح نزد من بگذارید.«
سپاهیان با خود گفتند:« این کار برای ما زیانی ندارد.«
سر را به او دادند و او هم اشرفی‌ها را به آنها داد.
راهب سر را شست و معطر کرد و بر زانو نهاد و نشست و تا صبح گریست.
صبح که شد رو به سر گفت:» اشهد ان لا اله الا الله و ان جدک محمّداً رسول الله؛ تو شاهد باش که من به یگانگی خدا و پیامبری جدت ایمان آوردم و دوستدار و بنده توام.«
سپس دیر را با هر چه در آن بود ترک کرد و خدمتکار
اهل بیت شد.

در تاریخ آمده است که صبح، سپاهیان سر را گرفتند و راه افتادند. نزدیک دمشق به یکدیگر گفتند « بیایید اشرفی‌ها را میان خود قسمت کنیم، مبادا یزید آنها را ببیند و از ما بگیرد.«
کیسه را باز کردند و دیدند همه سکه‌ها تبدیل به سفال شده و بر یک روی آنها آیه 42 سوره ابراهیم نوشته شده است: « گمان نبر که خداوند از آنچه ستمکاران می کنند غافل است.«
و بر روی دیگرش آیه 227 سوره شعراء:« به زودی ستمکاران خواهند دانست که چه سرانجامی دارند.«
(به ناچار) سکه‌ها را را در رود» بردی » انداختند.

منابع:

نفس المهموم، ص 235.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

قطره خون ماندگار


سربازان
یزید که سر مقدّس امام حسین علیه السّلام را به شام می‌بردند، وقتی به شهر موصل رسیدند، دیدند مردم موصل به آنان اجازه ورود به شهر را نمی‌دهند.
این بود که در یک فرسخی شهر منزل کردند و سر شریف امام را روی سنگی نهادند.
از آن سر قطره خونی بر آن سنگ چکید.
پس از آن، هر سال روز عاشورا از آن سنگ خون می‌جوشید و مردم از دور و نزدیک، به زیارت آن سنگ می‌آمدند و عزاداری می‌کردند. این وضعیت تا زمان عبدالملک بن مروان ادامه داشت. اما او فرمان داد آن سنگ را از آن جا بردند، و دیگر اثری از آن در دست نیست.
اکنون در آن مقام گنبدی ساخته‌اند و آن را مشهد نقطه نام نهاده‌اند.

منابع:
نفس المهموم، ص 237



سربازان نیز دست‌های او را به گردنش زنجیر کردند و سپس او و سایر اسرا را در پشت سرهای شهدا روانه کردند.



:: موضوعات مرتبط: راه شام , ,
تاریخ : چهار شنبه 21 دی 1390
بازدید : 536
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

ورود به دارالاماره کوفه – قصرابن زیاد

 

پس از ورود کاروان اسرا به کوفه و خطبه‌ی امام سجّاد علیه السّلام، سر مقدّس حسین علیه السّلام را نزد ابن زیاد در کاخ دارالاماره بردند و پیش روی او گذاشتند. آن گاه اهل بیت امام حسین علیه السّلام وارد شدند. زینب کبری نیز بی‌آنکه چیزی بگوید، همراه اسرا وارد شد و در گوشه ای نشست.
ابن زیاد پرسید:« این زن که بود؟»
گفتنداو زینب، دختر
علی علیه السّلام، است.«
عبیدالله رو به سوی زینب کرد و گفت:« خدا را سپاس که شما را رسوا و دروغ‌های شما را آشکار کرد.«


زینب فرمود:« مردمان فاسق و فاجر رسوا می شوند و ما فاسق نیستیم.«
ابن زیاد گفت:« دیدی خدا با برادرت چه کرد؟»
زینب گفت:« جز نیکویی چیزی ندیدم؛ زیرا آل پیامبر جماعتی هستند که خداوند حکم شهادت را برای آنان نوشته است. آنان به سوی آرامگاه همیشگی خود شتافتند؛ ولی به همین زودی خداوند تو و ایشان را با هم برای حسابرسی جمع می کند و آنان با تو احتجاج می کنند. آن گاه خواهی دید که رستگاری برای کیست، مادرت بر تو بگرید ای پسر مرجانه!«
ابن زیاد سخت برآشفت و بنا به روایتی تصمیم به کشتن زینب گرفت،ولی » عمرو بن حریث » که در مجلس حاضر بود، او را از این تصمیم بر حذر داشت .

ابن زیاد گفت:« خداوند دل مرا از قتل حسین طغیانگر و بقیه‌ی سرپیچان شفا بخشید.«
زینب فرمود:« به جان خودم قسم، بزرگان ما را کشتی و نسب ما را بریدی. اگر شفای تو این است، پس قطعا شفا یافته ای.«
ابن زیاد گفت:« زینب زنی است که شاعرانه سخن می گوید. به جانم سوگند که پدرش، علی، نیز شاعر و قافیه‌پرداز بود
زینب گفت:« ای ابن زیاد، مرا را با شعر و قافیه چه کار؟»
پس از آن ابن زیاد متوجه علیّ بن الحسین علیه السّلام شد.

منابع:

لهوف سید بن طاووس، ص 189.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

فرمان ابن زیاد به قتل امام سجّاد علیه السّلام

 

پس از آنکه اسیران اهل بیت امام حسین علیه السّلام به مقر حکومت ابن زیاد، دارالاماره، وارد شدند و زینب سلام الله علیها شجاعانه در برابرابن زیاد ایستاد و پاسخی استوار به او داد، ابن زیاد متوجه علیّ بن الحسین علیه السّلام شد و پرسید:« این جوان کیست؟»
گفتند:« علیّ بن الحسین.«
گفت:« مگر خدا علیّ بن الحسین را نکشت؟»
امام زین العابدین علیه السّلام فرمود:« من برادری داشتم که او هم علیّ بن الحسین نام داشت و مردم او را کشتند.«
ابن زیاد گفت:« نخیر، خدا او را کشت.»
امام فرمود:« خداوند است که جان ها را هنگام مرگ آنها قبض می کند.«
ابن زیاد گفت:« تو چطور جرأت می کنی جواب مرا بدهی؟!«
و فرمان داد او را گردن بزنند.

زینب سراسیمه فریاد زد:« ای پسر زیاد! تو کسی را از ما باقی نگذاشتی. اگر تصمیم داری این جوان را بکشی، پس مرا هم با او بکش.«
علیّ بن الحسین علیه السّلام به عمه اش، زینب، فرمود:« عمه جان، خاموش باش تا من با ابن زیاد سخن بگویم.»
آن گاه رو به سوی او کرد و گفتای پسر زیاد! آیا مرا به کشتن تهدید می کنی؟ مگر نمی دانی که کشته شدن، عادت ما و شهادت افتخار ما است؟»
ابن زیاد از کشتن امام منصرف شد و فرمان داد او و باقی اهل بیت را در خانه ای در کنار مسجد بزرگ کوفه جای بدهند.
زینب نیز به او فرمود:« هیچ زن عربی به جز کنیزان به دیدار ما نیاید، زیرا آنها نیز همچون ما اسیر شده اند.«
آن‌گاه ابن زیاد فرمان داد سر مقدّس حسین علیه السّلام را در کوچه های کوفه گرداندند.

منابع:

لهوف سید بن طاووس، ص 191.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

سر مقدّس امام حسین علیه السّلام در مجلس ابن زیاد

 

هنگامی که ابن زیاد اهل بیت اسیر امام حسین علیه السّلام را به مجلس خود فرا خواند، سر مقدّس امام را در مقابل خویش نهاد، با چوب دستی خود بر چشمان و بینی و دهان مبارکش زد و گفت:« چه دندان های زیبایی دارد!«
زید بن ارقم برخاست و گریه کنان فریاد زد:« چوبت را از لب و دندان حسین علیه السّلام بردار، که من با چشم خود دیدم رسول خدا صلّی الله و علیه و آله لبان مبارک خود را بر همین لب و دهان گذاشت.«
ابن زیاد به او گفت:« خدا چشمانت را بگریاند ای دشمن خدا! اگر پیرمردی سالخورده نبودی و عقل خود را از دست نداده بودی، گردنت را می زدم.«
زید گفت:« پس بگذار مطلب مهم‌تری برایت بگویم: رسول خدا صلّی الله علیه و آله را دیدم که
حسن و حسین را بر زانوهای خود نشانده بود، دست مبارک خود را بر سر آنها نهاده بود و می‌فرمود:« خدایا! این دو عزیز و شایسته و مومن را به تو سپردم.» و اکنون تو با امانت رسول خدا چنین می کنی؟!«

در این هنگام
رباب، همسر امام حسین علیه السّلام، از جای برخاست و سر مطهّر امام علیه السّلام را برداشت و در دامن نهاد و گفت:« وای، حسین من! هرگز فراموش نمی‌کنم نیزه های آن ستمگران چگونه بر جان تو نشست! و اکنون در کربلا تنها و بی‌کس افتاده ای. خداوند سرزمین کربلا را سیراب نگرداند.«
زید در حالی که می گریست، از قصر بیرون آمد و با صدای بلند گفت:« ای مردم عرب! برده‌ای مالک آزادمردی شده است! از این به بعد شما برده‌اید که پسر فاطمه را کشته‌اید و زنازاده ای را حاکم خود کرده‌‌اید.»

منابع:

قصه کربلا، ص 446.

بحارالانوار، ج 45، ص 118.

تاریخ طبری، ج 5، ص 230.

نفس المهموم، ج 408

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

فرمان یزید به اعزام اسرا وسرهای مطهّر شهدابه شام

 

عبیدالله بن زیاد به یزید نامه ای نوشت و او را از شهادت حسین علیه السّلام و اهل بیت با خبر ساخت ـ و در این فاصله دستور داد که اهل بیت را به زندان برگردانند و به وسیله قاصدان، خبر قتل امام حسین علیه السّلام را در همه جا منتشر کرد
چون نامه ابن زیاد به دست یزید رسید و از مضمون آن آگاه شد، در جواب نوشت: سر مقدّس حسین علیه السّلام و سرهای سایر شهدا را به همراه اسیران و لوازمی که با خود دارند به
شام گسیل دارد.



:: موضوعات مرتبط: وقایع دارالاماره , ,
تاریخ : چهار شنبه 21 دی 1390
بازدید : 585
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

خطبه زینب سلام الله علیها در کوفه

 

از خدام ستیر اسدی روایت شده است که چون علیّ بن حسین علیه السّلام را با زنان از کربلا آوردند، زنان اهل کوفه را دیدم زاری کنان و گریان چاک زده و مردان هم با آنها می گریستند.

زین العابدین علیه السّلام بیمار بود و از بیماری ناتوان و به آواز ضعیف آهسته گفت: « اینان بر ما گریه می کنند! پس چه کسی ما را کشته است؟ » آن گاه زینب دختر
علیّ بن ابی طالب علیه السّلام به سوی مردم اشاره کرد که خاموش باشید! دمها فرو بسته شد و زنگ شتران از نوا باز ایستاد. هرگز زنی پرده نشین را خوش سخن تر از وی ندیدم.

گویی بر زبان علی سخن می راند. او خدا را ستایش کرد و بر رسول او درود فرستاد و گفت: « ای مردم کوفه: ای گروه نیرنگ و دغل و ای بی حمیت ها؛ اشک چشمانتان خشک نشود، ناله تان آرام نگیرد! مثل شما مثل آن زنی است که تار و پود تافته خود را پس از محکم تافتن، رشته رشته کند و از هم بگسلد. شما سوگندهایتان را دست آویز فساد کرده اید. جز لاف زدن و دشمنی و دروغ چه دارید؟ بسان کنیزکان چاپلوسی نمودن و همچون دشمنان سخن چینی کردن و همانند سبزه ای که بر روی فضولات حیوانی می روید و یا چون گچی که روی قبرها را با آن آرایش می دهند « ظاهری زیبا باطنی گندیده دارید «.

برای خود بد توشه ای پیش فرستاده اید که خدا را بر شما به خشم آورد. عذاب جاودان او را به نام خود رقم زدید. آیا گریه می کنید؟! آری، بگریید که شایسته گریستنید. بسیار بگریید و اندک بخندید که عار آن شما را گرفت و ننگ آن بر شما آمد، ننگی که هرگز نتوانید شست.

چگونه می توانید این ننگ را از خود بشویید که فرزند خاتم انبیاء و سید جوانان اهل بهشت را کشتید. آنکه در جنگ سنگر شما و پناه حزب و دسته شما بود و در صلح موجب آرامش دل شما و مرحم گذار زخم شما و در سختیها پناهگاه شما و در جنگها و ستیزها مرجع شما بود. بد است آنچه برای خویشتن پیش فرستاده اید و بد است آن بار گناهی که بر دوش خود گرفته اید برای روز قیامت نابودی بر شما باد نابودی ! و سرنگونی بر شما باد سرنگونی! کوشش شما به نا امیدی انجامید و دستهای شما برای همیشه بریده شد و کالایتان « حتی در این دنیا » زیان کرد. خشم پروردگار را برای خود خریدید و خواری و بیچارگی شما حتمی شد.

می دانید چه جگری از
رسول خدا شکافته اید و چه پیمانی را شکستید چه سان پردگیان حرم را از پرده بیرون کشیدید و چه حرمتی از او دریدید و چه خونی ریختید؟ کاری بس شگفت کردید که نزدیک است از هول آن آسمانها از هم بپاشد و زمین بشکافد و کوهها متلاشی شود. مصیبتی است دشوار و بزرگ و بد و کج و پیچیده و شوم که راه چاره در آن بسته است. و در بزرگی و عظمت همانند در هم فشردگی زمین و آسمان است.

آیا در شگفت می شوید اگر « در این مصیبت جان خراش » چشم آسمان، خون ببارد؟! هیچ کیفری از کیفر آخرت برای شما خوار کننده تر نیست. و آنان ( سردمداران حکومت اموی ) دیگر از هیچ سویی یاری نخواهند شد. این مهلت شما را مغرور نسازد که خداوند بزرگ از شتاب زدگی در کارها پاک و منزه است و از پایمال شدن خون نمی ترسد و او در کمین ما و شماست.«

آن گاه زینب کبری سلام الله علیها اشعاری به این مضمون گفت: « چه خواهید گفت هنگامی که پیامبر صلّی الله علیه و آله با شما بگوید: این چه کاری بود که شما کردید در حالی که آخرین امت هستید. خانواده و فرزندان و عزیزان من، برخی اسیرند و برخی آغشته به خون. پاداش من که نیک خواه شما بودم این نبود که با خویشان من بعد از من بدی کنید. من می ترسم عذابی بر شما نازل شود همانند آن عذاب که قوم ارم را هلاک کرد.«
در این هنگام زینب از آنان روی گرداند. مردم حیران شده بودند و دستها به دندان می گزیدند.

پیرمردی که در کنار من بود می گریست و ریشش از اشک تر شده بود. او دست به سوی آسمان برداشته بود و می گفت: « پدر و مادرم فدای ایشان که سالخوردگانشان بهترین سالخوردگان و خردسالان آنها بهترین خرد سالان و زنان آنها بهترین زنان و والاتر و بالاتر از همه هستند. «
امام سجّاد علیه السّلام خطاب به زینب فرمود: « ای عمه خاموش باش؛ باقی ماندگان باید از گذشتگان عبرت گیرند و تو به حمدالله ناخوانده دانایی و نیاموخته خردمند و گریه و ناله رفتگان را باز نمی گرداند«

منابع:

نفس المهموم، ص 215.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

خطبه ام کلثوم « خواهر امام » در کوفه

 

پس از آن که کاروان اسرای اهل بیت امام حسین علیه السّلام را از کربلا وارد کوفه کردند. راوی می گوید: ام کلثوم، دختر امیرالمؤمنین علیه السّلام، در حالیکه صدایش به گریه بلند بود، از پشت پرده هودج این خطبه را در آن روز قرائت کرد:

« ای اهل کوفه! وای به حال شما! چرا حسین ‹ع› را کوچک شمردید و او را کشتید و اموال او را به غارت بردید و زنان او را اسیر نمودید و آنگاه بر او گریه می کنید؟ وای بر شما! هلاکت و بدبختی بر شما باد! آیا می دانید چه گناه بزرگی مرتکب شدید؟ و چه جنایتی را به گردن گرفتید؟ و چه خونهایی را به ناحق ریختید؟ و چه پرده نشینانی را از پرده بیرون افکندید؟ و چه خانواده ای را زینت و زیور عریان گردانیدید؟ و چه اموالی را غارت بردید؟ و چه کسی را کشتید که بعد از)رسولخدا
ص) هیچ کس به مقام او نمی رسید؟ رحم از دلهای شما برداشته شد.« آگاه باشید که تنها حزب خداوند رستگارانند و حزب شیطان زیانکاران می باشند «
سپس این اشعار را خواند: « برادرم را کشتید. وای بر مادرانتان باد! به زودی به آتشی گرفتار می شوید که شعله هایش زبانه می کشد. شما خونی را پایمال کردید که خدا و قرآن و پیامبر ریختنش را حرام کردند. شما را به آتش جهنم مژده می دهم. هر آینه شما، فردای قیامت، در ژرفنای آتشی خواهید بود که شعله هایش بر می خیزد.

من همواره بر برادرم خواهم گریست؛ بر بهترین کسی که بعد از پیامبر متولد شد. آری؛ با اشک چشم فراوان که هرگز انقطاع ندارد می گریم. این گریه هرگز پایان پذیر و خاموش شدنی نیست.« راوی می گوید:

در این هنگام صدای گریه و ناله از مردم برخواست. زنها گیسو پریشان کردند و خاک بر سر پاشیدند و چهره های خویش را خراشیدند و سیلی به صورت زدند و فریاد « واویلا !» و« واثبوراه !» بلند نمودند. مردها گریستند و موهای محاسن خود را کندند. هیچ موقعی دیده نشده بود که مردم بیش از آن روز، گریه کرده باشند.

منابع:

اللهوف سید بن طاووس، ص 185.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

خطبه امام سجّاد علیه السّلام در کوفه

 

پس از ورود کاروان اسرای اهل بیت امام حسین علیه السّلام به کوفه، زینب، ام کلثوم و فاطمه دختر امام حسین هر کدام سخنانی ایراد کردند و با افشاگری‌هایشان، پرده از جنایات حکومت اموی برداشتند و صدای گریه و ناله از مردم کوفه بلند شد.
پس از آن
امام سجّاد علیه السّلام برخاست، به مردم اشاره کرد که سکوت کنند، سپس حمد و ثنای الهی را به‌جا آورد و بر رسول خدا درود فرستاد و فرمود:« ای مردم! هر که مرا می شناسد، می داند من کیستم و هر کس مرا نمی‌شناسد، خود را به او معرفی می‌کنم:
من علیّ بن الحسین بن علیّ بن ابی طالبم. فرزند آن کسی هستم که حرمت او را شکستند، نعمتش را گرفتند، اموالش را به غارت و یغما بردند و اهل بیتش را اسیر کردند. من پسر آن کسی هستم که او را کنار رود
فرات، بی آنکه کسی را کشته باشد، به قتل رساندند. من فرزند کسی هستم که با زجر کشته شد و همین افتخار برای ما کافی است.

ای مردم! شما را به خدا سوگند؛ آیا می دانید که برای پدر من نامه ها نوشتید و چون به سوی شما آمد، با او حیله و مکر کردید و او را کشتید؟ مردم! هلاکت بر شما باد با این ذخیره‌ای که برای آخرت خود فرستادید. چه فکر و اندیشه زشت و ناپسندی دارید! شما چگونه روی آن را دارید که به
رسول خدا نگاه کنید، هنگامی که به شما بگوید:« فرزندان مرا کشتید و هتک حرمت من کردید. شما از امت من نیستید
صدای گریه از هر طرف بلند شد و بعضی به بعضی دیگر گفتند:« هلاک شدید و خودتان نفهمیدید.«
حضرت سجّاد فرمود:« مشمول رحمت خدا باشد کسی که نصیحت مرا بپذیرد و وصیت مرا در راه خدا و اهل بیتش حفظ کند، چون پیروی از ما پیروی از رسول خداست.«

مردم یک‌صدا گفتند:« ای پسر پیغمبر! ما همه گوش به فرمان تو و مطیّع تو و نگاه‌دار عهد و پیمانت هستیم، و هرگز از تو روی نمی‌گردانیم. هر چه امر کنی، اطاعت می کنیم. با هر که با تو بجنگد می‌جنگیم، با هر که با تو از در دوستی وارد شود، دوستی می کنیم تا از
یزید خونخواهی کنیم و از کسانی که به تو ظلم و ستم کردند، بیزاری جوییم.«
فرمود: « هیهات! هیهات! ای غدارهای حیله‌گر که جز خدعه و مکر خصلتی در شما نیست! آیا می خواهید آنچه را که با پدران من کردید با من نیز بکنید؟ به خدا قسم محال است، زیرا هنوز جراحاتی که از شهادت پدرم بر دل من وارد آمده، بهبود نیافته است، مصیبت جدم رسول خدا و پدر و برادرانم فراموشم نشده و تلخی آن از کام من بر نخاسته است. سینه و گلویم را تنگ فشرده و غصه آن در سینه من جریان دارد. از شما می خواهم که نه یاری‌مان کنید و نه با ما بجنگید.«

پس از آن، اشعاری به این مضمون خواند:« اگر حسین کشته شد عجیب نیست، چون پدرش
علیّ بن ابیطالب که از او بهتر و بزرگوارتر بود، نیز کشته شد.
پس شما ای اهل کوفه! از مصیبت‌هایی که به حسین رسید، شادمان نباشید. مصیبت او از همه مصائب بزرگتر بود. آن حسینی که در کنار رود فرات کشته شد؛ جانم فدای او باد! کیفر قاتلین او بی‌شک، آتش جهنم خواهد بود.«

سپس فرمود: « ما راضی هستیم که شما نه یاری‌مان کنید نه کمر به قتل مان ببندید«

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%



:: موضوعات مرتبط: خطبه های اهلبیت اطهار(ع)درکوفه , ,
تاریخ : چهار شنبه 21 دی 1390
بازدید : 636
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

ورود کاروان اسرای خاندان امام حسین به کوفه

 

هنگامی که به ابن زیاد خبر رسید که کاروان اهل بیت امام حسین علیه السّلام به کوفه نزدیک شده اند، فرمان داد سرهای شهدا را که عمر بن سعد پیش از آن به کوفه فرستاده بود بر سر نیزه ها کنند و پیشاپیش کاروان حرکت دهند، به اتفاق اهل بیت وارد شهر کوفه کنند و در کوچه و بازار بگردانند تا پیروزی سلطنت یزید بر مردم روشن شود و بر هول و هیبت مردم افزوده گردد.
مردم کوفه وقتی از ورود کاروان اسرا آگاهی یافتند از کوفه بیرون شتافتند.

سرهای سروران همه بر نیزه و سنان       ***     در پیش روی اهل حرم جلو گر شدند
از ناله های پردگیان ساکنان عرش          ***    جمع از پی نظاره به هر رهگذر شدند

زن‌های کوفی بر بالای بام‌ها رفته بودند تا آنان را تماشا کنند. در این میان زنی از روی بام صدا زد:
شما از اسیران کدام مملکت و قبیله هستید؟
گفتند: ما اسیران آل محمّدیم.
آن زن با شنیدن این سخن از بام به زیر آمد و هر چه چادر و مقنعه در خانه داشت، بین آنها پخش کرد. زنان کاروان که ماموران یزید، چادر و حجاب از سرشان برداشته بودند، سر و روی خود را با آنها پوشاندند.

علیّ بن الحسین علیه السّلام که بیماری، او را ضعیف و رنجور کرده بود و حسن بن حسن مثنی نیز در کربلا برای یاری عموی خود، حسین علیه السّلام، زخم خورده بود، ولی از میدان جنگ زنده بیرون آمده بودـ در بین اسیران دیده می شدند.
زید و عمر ، فرزندان
امام حسن علیه السّلام، نیز در میان اسیران بودند.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

نهیب حضرت زینب بر حامل سر امام حسین علیه السّلام

 

مردی می گوید:
بی‌خبر از شهادت
حسین علیه السّلام در بازار کوفه نشسته بودم. مردم را در حیرت شدید و وحشتی بزرگ می دیدم و دلیلش را نمی دانستم.
در آن هنگام صدای تکبیر و تهلیل به گوشم رسید. برخاستم ببینم چه شده است. ناگهان سرهایی را بر بالای نیزه مشاهده کردم، زنان و دختران کوچکی را که بر شتران عریان و بی جهاز سوار بودند و سر آنها از شرم به پایین افتاده بود. جوانی را سوار بر شتر دیدم که به زنجیر کشیده شده بود و سرش برهنه و از پاهای او خون جاری بود، و در میان سرهایی که بر نیزه بود، سری نورانی تر از سرهای دیگر بود.

مردی که آن نیزه را با خود حمل می‌کرد، با صدای بلند گفت:« من صاحب بلندترین نیزه هستم و کشنده‌ی کسی که حقیقت دین را درنیافته است.«
بانویی از میان اسیران بر او نهیب زد که:« وای بر تو! بگو این کسی است که
جبرئیل در گهواره برای او لالایی می گفت و میکائیل* و اسرافیل و عزرائیل از خدمتگزارانش بودند و صلصائیل از آزادشدگان اوست. بگو او کسی است که عرش خدا از کشته شدنش به لرزه درآمده است
به مردم بگو:« من قاتل
محمّد مصطفی و علی مرتضی و فاطمه زهرا و حسن و ائمه هدی و ملائک آسمان و انبیا و اوصیا هستم!«
جلو رفتم و از آن زن نامش را پرسیدم. پاسخ داد:« من زینب، دختر علیّ بن ابی طالب علیه السّلام هستم، و این اسیران دختران پیامبر و علی هستند.«

میکائیل یکی از چهار فرشته مقرب خدا و مأمور روزی رساندن به مخلوقات است .

 

منابع:

قصه کربلا، ص 423.

الدمعة الساکبه، ج 5، ص 46.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

ماجرای ورود کاروان اسرا به کوفه از زبان مسلم گچکار

 

مسلم جصاص گچکار روایت گفت:
عبیدالله بن زیاد مرا برای تعمیر دارالاماره نزد خود خوانده بود. من سرگرم سفیدکاری دارالاماره بودم که ناگهان فریادهایی از دور شنیدم.
از کارگری که همراه ما بود پرسیدم چه شده است که کوفه را پر از ناله و فریاد می بینم.
گفت:« هم اکنون سر یک خارجی را که بر
یزید شوریده، می‌آورند.«
پرسیدم:« نامش چیست.«
گفت:
حسین بن علی.

منتظر ماندم تا کارگر برای انجام کاری رفت. من از شدت ناراحتی، چنان با دست خود به صورت خود نواختم که ترسیدم چشمم آسیب دیده باشد.
دست از گچکاری کشیدم، دستان خود را شستم و از راهی که در پشت قصر قرار داشت از دارالاماره بیرون آمدم و خود را به اجتماع مردم رساندم.

در آنجا دیدم مردم در انتظار اسیران و سرهای کشته‌شدگان هستند. در این بین چهل محمل را مشاهده کردم که بر روی چهل شتر حمل می‌شد. در آن محمل‌ها اهل بیت
رسول خدا و دختران فاطمه زهرا قرار داشتند.
‏‏‏‏‏‏ناگهان
امام سجّاد را مشاهده کردم که بر روی شتر برهنه و خالی از جهاز شتران سوار بود و از رگهای گردنش به دلیل زنجیری که بر گردنش بود، خون جاری بود.

او می گریست و این اشعار را می‌خواند:
ای امت بد کردار. بر خانه هایتان باران نبارد. ای امتی که حرمت جد ما را رعایت نکردید! اگر روز قیامت ما و رسول خدا گرد آییم، شما چه پاسخی به رسول خدا دراین باره خواهید داد؟!
ما را بر شتران عریان سوار می کنید و می گردانید! گویی ما همان کسانی نیستیم که دین را در میان شما محکم ساختیم!
آیا جد ما، رسول خدا، مردم دنیا را از گمراهی نجات نداد و به راست هدایت نکرد ؟!
ای حادثه کربلا! مرا اندوهگین کردی. خداوند متعال پرده از روی کار بدکاران بر خواهد داشت و آنان را رسوا خواهد کرد.

مردم کوفه به کودکان گرسنه ای که در محمل‌ها نشسته بودند، نان و خرما و گردو دادند. اما ام کلثوم از مشاهده این منظره، فریاد بر آورد که:
ای مردم کوفه!
صدقه بر ما خاندان حرام است. و نان و خرما را از دست و دهان کودکان گرفت.

مردم اشک می ریختند. ام کلثوم باز سر از محمل بیرون کرد و بر آنان نهیب زد که:
ای مردم کوفه! مردانتان ما را می کشند و زنانتان به حال ما می‌گریند؟! خدا، در میان ما و شما، داور است و روز قیامت بین ما و شما داوری خواهد کرد.

در این میان صدای شیونی بلند شد. دیدم سرهای مقدّس شهدای کربلا را که سر امام حسین علیه السّلام در پیشاپیش آنها بود، به سوی ما می‌آورند. سر امام همانند ماه بود و به روشنایی ستاره زهره می‌درخشید و شبیه‌ترین مردم به رسول خدا بود.

محاسن مبارکش با خون خضاب شده بود، سیمای نورانی‌اش به‌سان قرص ماه که از افق دمیده شده باشد، جلوه‌گری می‌کرد و باد موهای محاسن او را به جانب راست یا چپ می‌برد.

در این هنگام چشم زینب کبری بر آن سر نورانی افتاد و پیشانی خود را چنان به چوب محمل زد که خون از زیر مقنعه ای که بر سر داشت جاری شد.
آن گاه به آن سر نورانی اشاره کرد و گفت:
ای هلال من که به کمال خود رسیدی، ولی خسوف تو را فرا گرفت و غروب کردی! هرگز گمان نمی‌کردم که چنین روزی در سرنوشت ما رقم خورده باشد. ای برادر من! با این دختر کوچک خود، فاطمه، صحبت کن که نزدیک است از شدت این مصیبت قالب تهی کند.

برادرم! دلت با ما مهربان بود، چه شد آن مهربانی که با ما داشتی؟! برادرم! کاش پسر خود، علی، را به هنگام اسارت می‌دیدی که با یتیمان تو یارای سخن گفتن نداشت. هر گاه او را می زدند، صدایت می‌زد و سیل اشک از چشمانش سرازیر می‌شد.
ای برادرم! او را در آغوش خود بفشار و به نزد خود فرا خوان. دلش را که سخت رنجیده است به‌دست آر. چه اندازه خوار و ذلیل است آن یتیمی که پدر خود را بخواند، ولی جواب پدر نشنود.

منابع:

قصه کربلا، ص 419.

تظلم الزهرا، ص 249.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

سر امام حسین علیه السّلام در کوفه و تلاوت قرآن

 

عبیدالله بن زیاد پس از گذشت یک روز از حضور کاروان اسرا در کوفه فرمان داد سر حسین علیه السّلام را در کوچه های کوفه و در میان قبایل مختلف شهر بگردانند.

زید بن ارقم روایت می‌کند که:
من در بالاخانه خود نشسته بودم که دیدم آن سر مقدّس را بر نیزه‌ای زده‌اند و از کوچه عبور می‌دهند. وقتی سر در برابر من رسید، شنیدم که آیه 9 سوره کهف را می‌خواند:« اَم حسبت انّ اصحاب الکهف والرقیم کانوا من آیاتنا عجبا»؛ ( آیا پنداشتی که
اصحاب کهف و رقیم از آیه‌های شگفت ما بودند.(
به خدا سوگند از ترس موهای تنم راست شد. فریاد زدم:« به خدا ای پسر رسول خدا، داستان سر تو شگفت تر و حیرت‌انگیزتر است.»
(یعنی اصحاب کهف و رقیم اگر چه داستان شگفت انگیزی داشتند، لکن پس از مرگ سخن نگفتند، و داستان سر تو شگفت انگیزتر است که پس از بریده شدن از بدن، قرآن تلاوت می‌کند(

منابع:

منتهی الامال.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

 



:: موضوعات مرتبط: ورود به کوفه , ,
تاریخ : چهار شنبه 21 دی 1390
بازدید : 622
نویسنده : میرمحمّـدسـیِّدمردانی

 

 

« آغاز اسارت اهلبیت ( ع )» :

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

کوچ کاروان اسرابه کوفه

 

 

پس از به شهادت رسیدن حضرت امام حسین ( ع )، سپاه ابن زیاد خیمه های اهلبیت امام را آتش زده و دست به غارت اموال  خاندان امام زدند . جریان این یورش وحشیانۀ سپاه شام خود مطلبی مفصّل است که انشاء الله در وبلاگ sardare6mahe.loxblog اجمالا به آن خواهیم پرداخت. 

 

بطور خلاصه لشکریان شام با اسب دوانی بر روی پیکرهای پاک شهیدان ، وغارت اموال خاندان عترت به جشن وشادی پرداختند .

روز یازدهم محرّم یعنی فردای عاشورا در حالیکه اهلبیت اطهار ( ع ) را درحال بسته به قید اسارت سوار بر شتران عریان و بی جهاز کرده ودر حالیکه سرهای مطهّر شهدا در نوک نیزه و پیشاپیش زنان و اطفال درحرکت بودند عازم کوفه گردیند.

چنانچه امام سجّاد علیه السّلام می فرماید:« سربازان عمر بن سعد، پس از روز عاشورا، مرا بر شتری لنگ، بدون روپوش و زنان کاروان را پشت سر من بر شترانی معیوب نشاندند. سر حسین علیه السّلام را بر نیزه زده بودند. گروهی سرباز اسب سوار در دنبال و بر گرد ما بودند که نیزه در دست داشتند و اگر می دیدند اشک از چشمی روان است با نیزه بر سر او می زدند. و بدین گونه به کوفه وسپس  دمشق وارد شدیم.«

منابع:

نفس المهموم، ص 208

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

نوشته ای از غیب برای حاملان سر مقدّس امام حسین علیه السّلام

 

روایت شده که حاملان سر مقدّس امام حسین علیه السّلام در اولین منزلگاهی که توقف کردند، به شرابخواری نشستند اما ناگهان دستی از دیوار پدیدار شد و با قلمی آهنین چنین نوشت:« آیا امتی که حسین را کشتند، می‌توانند به شفاعت در روز قیامت امید داشته باشند؟»
آنها با دیدن این صحنه، وحشت کردند و از آن جا به راه افتادند.

و نیز از ابن سیرین نقل شده است که صد و پنجاه سال پیش از بعثت پیغمبر صلّی الله علیه وآله سنگی را یافتند که همین عبارت به زبان سریانی بر آن نقش بسته بود.

در روایتی دیگر، نقل شده است که حاملان سر مقدّس امام در میان راه به دیری رسیدند و در آن جا فرود آمدند تا نیمه روز استراحت کنند، و در آن جا بود که دیدند بر یکی از دیوارها این عبارت نوشته شده است. از راهب پرسیدند:« چه کسی این را نوشته است؟»
گفت:« از صد و پنجاه سال پیش از
پیامبر اسلام در این جا نقش بسته است.«

منابع:

نفس المهموم، ص 235.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

سر مقدّس امام حسین علیه السّلام در خانه خولی

 

عمر بن سعد سر مقدّس امام حسین علیه السّلام را پس از شهادت در روز عاشورا به وسیله خولی بن یزید اصبحی و حمید بن مسلم ازدی نزد عبیدالله بن زیاد فرستاد.
خولی با سر مقدّس به کوفه آمد و به سوی قصر عبیدالله رفت. چون در قصر را بسته دید، به خانه خود رفت و سر مقدّس را زیر طشتی گذاشت.

« نوار »، همسر خولی، چنین روایت می‌کند:« شب دیدم خولی چیزی را به خانه آورده و زیر طشت پنهان می‌کند. از او سؤال کردم چیست. گفت چیزی برای تو آورده‌ام که همیشه بی‌نیاز باشی. سر حسین اینک در سرای توست.
به او گفتم: وای بر تو! مردم زر و سیم به خانه می‌آورند و تو سر پسر دختر پیامبر را؟! سوگند به خدا، هرگز با تو در این خانه زندگی نمی‌کنم.
از بستر برخاستم و به حیاط خانه رفتم. به خدا سوگند ستونی از نور دیدم که از آن طشت تا آسمان بالا می‌رفت و پرندگان سفیدی را نیز که بر گرد آن طشت تا بامداد می‌چرخیدند
صبح که شد خولی آن سر را نزد عبیدالله بن زیاد برد.

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 



:: موضوعات مرتبط: راه کوفه , ,

آپلود عکس و فایل رایگان و دائمیdiv>
به وبلاگ سفیر3ساله خوش آمدیداز بازدیدتان ممنون.
آپلود عکس و فایل رایگان و دائمی
آپلود عکس و فایل رایگان و دائمیa>
آپلود عکس و فایل رایگان و دائمی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سفیرسه ساله و آدرس safire3sale.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 47
بازدید دیروز : 129
بازدید هفته : 180
بازدید ماه : 220
بازدید کل : 76604
تعداد مطالب : 109
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


”مشاهده

RSS

Powered By
loxblog.Com